دلم می خواد بمیرم
این من هستم!
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
نفس ما
آبجی تینا کوچولوی خودم
آبجی اسما
رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
دانلود نرم افزار های پرتابل
افکار یک ذهن مضطرب
ما دو نفر
تنبیه داداشم
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داناک می ترسه! و آدرس danak-tanha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 72
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 40328
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 209
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
سمانه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 9:51 :: نويسنده : سمانه

 دارم از سایت مدرسه براتون پست میذارم،چون همونطور که حدس می زدم،پریشب که رفتم تو اتاقم اثری از لب تاپم نبود.خیلی داغونم؛خیلی.بگم از پریشب.

ساعت یک ربع به یک بود که رسیدیم خونه.مامان بابا منتظرمون بودن.وقتی رفتیم تو،مامان با اخم به جفتمون نگاه کرد و بعد بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه رفت بالا(فقط می خواست ببینه حالمون خوبه) اما بابا اونقدر عصبانی بود که نمی تونم توصیف کنم.با خشم اومد جلو و محکم زد تو گوشم و دادزد...تا حالا کدوم قبرستونی بودی؟(از این کارش خیلی شکه شدم چون تا حالا این کارو نکرده بود).بابا که زد تو گوشم آیدین به گریه افتاد و شروع کرد به التماس کردن و عذرخواستن.بابا که از التماسای آیدین عصبانی تر شده بود بازوشو محکم گرفت و بردش به سمت پله و دادزد...دهنتو ببندو برو بالا...به حساب تو یکی بعدا" می رسم فسقلی.بابا که اینو گفت فهمیدم گند زدم..حسابی هم گند زدم و بغضم گرفت.  بابا دوباره که اومد سراغم با بغض گفتم...بابا تو رو خدا به آیدین کاری نداشته باشید..من..

دوباره دستشو آورد بالا که بزنه تو صورتم..اماایندفعه فقط تهدید بود،گفت ساکت داناک..ساکت..فقط جواب منو بده،یهو بی خبر کدوم گوری رفتین؟

منم  همونطور با بغض براش گفتم کجاها رفتیم و اینکه تا برگردیم دیر شده.اول از همه موبایلمو ازم گرفت.گفت...موبایلی که بلد نیستی ازش استفاده کنی به درد سطل آشغال می خوره،بعدم داد زد که...لیاقت هیچ تفریح و توجهی رو ندارم و آخر سرم قضیه پارتی رو گفت و گفت که چقدر آبروریزی شده.وقتی در مورد مهمونی می گفت از عصبانیت نمی تونست حرف بزنه،معلوم بود که نصف بیشتر عصبانیتش برای مهمونی بود،چون عمو ایرج براش خیلی مهمه.

وقتی گفت از جلو چشمش دور شم و رفتم تو اتاقم،شنیدم که رفت تو اتاق آیدین.داشتم از غصه می مردم وقتی دعواش می کرد.دلم می خواست برم پیشش ولی ترسیدم بابا بیشتر عصبانی شه.فقط نشسته بودم و گریه می کردم.وقتی هم که شنیدم بابا رفت گریه ام بند نمی اومد که برم پیشش،وقتی هم که بند اومد و رفتم تو اتاقش دیگه خوابش برده بود.

جمعه که بیدار شدم همه فکرو ذهنم آیدین بود.کلی منتظر شدم تا مامان بابا برن بیرون و بتونم برم پیشش.گفتم...الهی بمیرم...بابا دیشب خیلی اذیتت کرد؟کتکت زد؟گفت..نه..فقط سرم داد زد و گفت که خیلی پسر لجبازو پررویی شدم.pspمو هم ازم گرفت و گفت تا یه ماه هیچ جا نمی برمت.

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گریه ام گرفت.بغلش کردم و گفتم...ببخشید کوچولو همش تقصیر من بود.

خیلی تعجب کرده بود.گفت من باید بگم ببخشید...اونقدر غصه خوردم که بابا زدت.بابا نباید تو رو می زد آخه تقصیر من بود،من بهانه گرفته بودم.

این حرفاش حالم و خیلی بدتر می کرد.

دیگه شب و روزم قاطی شده.دلم می خواد بمیرم.من یه احمقم، یه احمق واقعی که برادر هشت سالشو فدای خواسته هاش می کنه.از خودم بدم میاد.از خودم متنفرم.دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار....

 



نظرات شما عزیزان:

رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
ساعت12:43---16 مهر 1391
پدرمادرت دوست دارن هرچي ميگن ازروي دلسوزيه شايد همه حرفاشون مثلا درمورد دين وعقايد درست نباشه ولي بهرحال پدر مادرتن واحترامشون واجبه وتاجايي كه حرفشون بادستور خدا منافات نداشته باشه بايد ازشون اطاعت كرد

رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
ساعت12:42---16 مهر 1391
پدرمادرت دوست دارن هرچي ميگن ازروي دلسوزيه شايد همه حرفاشون مثلا درمورد دين وعقايد درست نباشه ولي بهرحال پدر مادرتن واحترامشون واجبه وتاجايي كه حرفشون بادستور خدا منافات نداشته باشه بايد ازشون اطاعت كرد

بهار
ساعت23:51---9 مهر 1391
به نظر من كه خيلي كار خوبي كردي.

يكيو مي شناسم تو شرايط تو، كم كم خانوادش قبول كردن و حتي خودشون هم بعضي جيزا رو رعايت مي كنند الان.

موفق باشي.
پاسخ:راست می گی؟!!یعنی واقعا" قبول کردن؟!!


داداش امیر
ساعت13:57---8 مهر 1391
اصلا حواسم نبود ...تا ساعت یه ربع به یک بیرون بودی؟؟؟؟ این خیلی بد بود... دیگه تکرار نشه... اگه اتفاقی واست می افتاد چی؟؟؟ ای کاش زودتر میرفتی خونه...
پاسخ:می دونم که خیلی دیر کردم آخه می ترسیدم اگه زودتر برم مجبورشم برم مهمونی.ولی حق با شماست نباید اونقدر دیر می رفتم.دیگه این کارو نمی کنم.


سیما
ساعت13:39---8 مهر 1391
خیلی ناراحت شدم واسه اون ....
ولی غصه نخور سیلی که واسه خدا خوردی حتما خدا خودش جوابشو میده.... خیلی دوستت دارم آبجی جونم...


داداش امیر
ساعت13:37---8 مهر 1391
عزیز دلم تو اصلا هم احمق نیستی... تو عاقل ترین دختری هستی که من تاحالا تو عمرم دیدم...به نظرم حتی از سیمای 21 ساله من هم عاقل تری... عزیزم این که تو داداش کوچولوتو فدای خواستت کردی تقصیر تو نبود تقصیر مامان بابات بود... یادت باشه کار تو از نظر خداوند هیچ مشکلی نداره... چون خدا میگه از پدرومادرتون همیشه اطاعت کنید و بهشون احترام بذارید مگر اینکه شمارو به سرپیچی از خدا دعوت کنند... اون موقع هم باید احترامتو بذاری اما از دعوتشون سرپیچی کنید... پس خودتو ناراحت نکن... عذاب وجدان هم نداشته باش... فقط با داداش کوچولوت خیلی صحبت کن و بذار این 1 ماه بهش خوش بگذره... معلومه خیلی دوستت داره... اونم آروم آروم بیار تو خط خودت... 2نفری زورتون بیشتر میرسه واسه راضی کردن پدرمادرتون تو کارایی که نمیخوای انجام بدی... موفق باشی آبجی گلم
پاسخ:نه داداش امیر.من هیچوقت به پای مهربونی و خوبی و عاقلی آبجی سیما نمی رسم.آبجی سیما همیشه هوای رامتین و داره و مراقبه که اتفاقی براش نیفته یا پادرمیونی می کنه که زیاد تنبیه نشه.اما من چی؟من کاری کردم که داداشم کلی اذیت شه. ولی ممنون داداشی.نظرتو بارها خوندم،چون بهم قوت قلب میده.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: