این من هستم!
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
نفس ما
آبجی تینا کوچولوی خودم
آبجی اسما
رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
دانلود نرم افزار های پرتابل
افکار یک ذهن مضطرب
ما دو نفر
تنبیه داداشم
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داناک می ترسه! و آدرس danak-tanha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 44
بازدید ماه : 44
بازدید کل : 39290
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 209
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
سمانه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 2 تير 1393برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : سمانه

باورم نمی شه. از آخرین پستی که زدم دقیقا یک سال می گذره.واقع مسخره شدم.

تورو خدا بنویس سمانه، داری دیوونه می شی.

 
دو شنبه 3 تير 1392برچسب:, :: 21:37 :: نويسنده : سمانه

 سلام دوستای گلم به خصوص خواهرای گلم تینا و رها...

سپاسگرازم(منظور همان گزار است...محض خنده نوشتیم گراز)

قابل توجه تینا و رها: وبلاگ های شما هم که دست کمی از مال من نداره...مال رها رو که رسما گم کردم..مال تینا هم که ماشاا....یه خروار خاک روش نشسته(مگر اینکه از اونجا اسباب کشی کرده باشه که ما بی اطلاعیم)

راستی تینا ایمیلم نرسید؟

در آخر یک التیماتوم:سریعا یک آدرس ایمیل و یا آدرس وبلاگ فعال را برایم بفرستید...

در حال حاضر مشغول نوشتم یک داستان کوتاه هستم..هر وقت تموم شد میزارم رو وب.

تابعد خدا حافظ و صدتا بوس برای شما دوگل(می شه نفری 50 تا...خوبه دیگه؟!!!)

 
شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : سمانه

 پنجشنبه اولین سالگرد ازدواج برادرم بود و به همین مناسبت همه عمو ها و بابابزرگ و مامان بزرگ و دعوت کرده بود خونشون،البته به علاوه ی ما.

جاتون خالی خیلی خوش گذشت...از اول تا آخر فقط داشتیم می خوردیم.سه نوع غذا درست کرده بود.بعد از شامم سه نوع دسر خیلی خوشگل و در عین حال خیلی خوشمزه که بازم خودش درست کرده بود و زدیم تو رگ...بعدشم که وقت عکس و کادو ها بود...من طبق معمول عکاس بودم و با وسواس همیشگیم عکس گرفتم ولی دوتا عکسی که خودم توش بودم و دوربین و دادم به یکی از عموهام از نظر خودم کاملا غیر حرفه ای بودن...البته به عنوان عکسای خانوادگی بد نبودنا ولی خوب من یه کم حساسم...

خلاصه آخر شب(حدود ساعت 1:30) همه نشته بودیم و درحالی که به یک موسیقی لایت گوش می دادیم و به زور تکه های کیک و فرو می دادیم، یهو از اتاق خواب یه صدای خیلی وحشتناک بلند شد و پشت سرش هم صدای گریه پسر عموم طاها که یک سال و 9 ماهشه..همه هول کرده بودیم ،یکی از زن عموهام رفت تو اتاق و طاها رو اورد...ظاهرا در کشویی کمد لباسارو چسبیده بوده و می خواسته بره بالا که در کنده شده بوده و افتاده بوده روش..وای..صورتش خونی بود...همه به خصوص مامانش بد جوری هول کرده بودیم ،مامانش سریع بغلش کرد و باباشم سریع خونا رو پاک کرد که بفهمیم چی شده.یه شکاف عمودی درست انتهای ابروی راستش بود...همه دورش کرده بودن و هر کس یه چیزی می گفت...یکی میگفت یخ بذارین..یکی می گفت ببریدش بیمارستان...یکی می گفت جای زخم و فشار بدین...خلاصه بد جور شلوغش کرده بودن و باعث شده بودن که بچه بترسه و بیشتر گریه کنه...چون یه لحظه که عموم دستمال و برداشت و من زخم و دیدم فهمیدم به خیر گذشته و چیز خاصی نیست...

وقتی خون بند اومد یه چسب زخم روش زدن و لباس پوشیدن و هول هولکی رفتن.بعد ازاین اتفاق دیگه کسی دل و دماغ نداشت و کم کم همه لباس پوشیدن و رفتم.مهمونی خیلی خوبی بود ولی این بچه شیطون بدجوری خرابش کرد...باید یه کتک مفصل بهش بزنم...موافقید

 
پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : سمانه

 از اواسط همین هفته خیلی اتفاقی متوجه یه برنامه ی خیلی توپ شدم که از شبکه شما پخش میشه.اسمش هفت ترانه ست.هر شب  آهنگ هفتا خواننده رو به همراه کلیپ تصویری از یه فیلم پخش می کنه.مسابقه نظر سنجی هم داره و هر شب یه خواننده اول میشه بعد آخر هفته یعنی جمعه ی هر هفته فینال بین اون هفتا خواننده که در طول هفته انتخاب شدن برگزار می شه.

کلا برنامه شاد و باحالیه.هرشب ساعت 19:30تا20:30 پخش میشه.جمعه ها هم ساعت9 تا 11 صبح. ولی این هفته استثنا جمعه ساعت19 تا 21 پخش می شه.

پیشنهاد می کنم از دست ندین. 

 
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 14:14 :: نويسنده : سمانه

 ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....(این ادامه ی الف عنوان بود)

بچه ها امروز بلاخره امتحاناتم تموم شد و راحت شدم. 19 روز تا شروع کلاسای ترم جدید مونده.19 روز وقت دارم حسابی خوش بگذرونم.نمی دونید چقدر دلم برای همتون و وبلاگم تنگ شده بود.

از امتحانا که نپرسید چون با اجازه تون همه رو گند زدم(اوه اوه الان رها منو می زنه) ولی هر چی که بود تموم شد و اصلا هم مهم نیست که چطوری.

تا یک هفته ی آینده هم قراره اینترنت وایرلس بگیریم و از شر این اینترنت حرص درآر(منظورم در آور هستشا) راحت شیم.

دیگه چی بگم؟...آها چند روز دیگه هم می خوام با نرگس(نرگس دوستم و هم دانشگاهیم...همون نون نفس ما) برم شهربانو تو بوستان ولایت، کارتینگ سواری(خواهرای گلم هر کس پایه ست بیاد بریم..خیلی حال می ده)

دیگه واقعا چیزی به ذهنم نمی رسه.فکر کنم برای بازگشت دوباره به وبلاگ زیاد بد نباشه(نه؟!!).

پس تا بعد خداحافظ.

 
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : سمانه

 با عرض پوزش بابت تاخیر...

هر کالا دارای یک شناسه است که به آن بارکد می گویند.سه رقم اول هر بارکد از سمت چپ نشانگر کشور سازنده آن است. در اینجا از تمام شما خواهشمندم کالایی را بخرید که سه رقم اول بارکد آن نوشته باشد:

626

یعنی کالای ایرانی.

برای اطلاع از بارکد بقیه کشور های سازنده لینک زیر رو براتون می گذارم.امیدوارم به درد بخوره.

barcodeiran.com/CountryCode.htm

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 16:4 :: نويسنده : سمانه

 626

از این عدد چی می دونید؟اگه چیزی می دونید بگید.

 
دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, :: 19:2 :: نويسنده : سمانه

پریروز رفتم تو سایت دانشگاه یه سری بزنم دیدم نمره های آز فیزیک 2 اومده شدم:

20

البته نه اینقدر گنده ها خیلی معمولی بود یعنی اینقدی:

20

خلاصه که پرونده آز فیزیک2 هم بسته شد.

حالا یه سوال بی پاسخ:

فکر می کنید بقیه نمره هامم به این گنده گی اعلام می کنم؟؟؟

 
چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, :: 21:56 :: نويسنده : سمانه

 امروز امتحان پایان ترم آزمایشگاه فیزیک2 بود.مثل آب خوردن بود.نمی دونم چرا اینقدر آسون گرفته بود؟!!

امتحان در سه تایم مختلف برگزار شد.8-10،10-11و 11-12.من ساعت آخر بودم. یه کم زود رفته بودم هنوز یه دختره پسره که بغل هم نشسته بودن داشتن امتحان می دادن.بعد استاد گزارش کارا رو گرفت می خواست بره به من گفت تو مراقب باش یه ده دقیقه دیگه ورقارو ازشون بگیر بیار بده من،بعد هم رفت.پسره برگشت گفت:شما مراقبید؟!! گفتم:آره ،بعد با شوخی گفتم:سریع بنویسید،تقلبم بی تقلب. بعد بچه ها گفتن:گیر نده دیگه بهشون بذار راحت باشن. سرمو که برگردوندم دیدم به به دارن مثل چی تقلب می کنن.اصلا ورقه هارو جابه جا کرده بودن و دارشتن با هم چک می کردن.

من دیگه چیزی نگفتم ،چون استاد حتما خودش می دونست که اگه از کلاس بره بیرون اونا تقلب می کنن و هیچ دانشجویی هم نمی تونه جلوشونو بگیره.آخر سرم پسره هردو ورقه رو برداشت و بهم گفت:خودم می دم به استاد.

فقط یه چیز بد. یادم رفت از استاد خداحافظی کنم آخه به احتمال زیاد دیگه نمی بینمش.

 
شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : سمانه

 

اسمش برفالو هستش.

 
جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 18:4 :: نويسنده : سمانه

 اولين برف امسال از سه ساعت پيش شروع به باريدن کرده،البته اينجا، تو پرديس.شايد باورتون نشه ولي ظرف نيم ساعت همه جا سفيد پوش شد.


من اونقدر هيجان زده ام که خدا مي دونه.آخه من از بچگي عاشق برف بودم.
 
 
این عکس و از پنجره اتاقم گرفتم.می بینید چقدر برف اومده؟!!!!!!!
 
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 16:42 :: نويسنده : سمانه

  داستانی کوتاه از خودم


 

- ((امشب مي كشمت...دارت مي زنم.))

-))نه... خواهش ميكنم...من))

-((حرف نزن...ساكت...هر چه قدر حرف زدي بسه...ديگه نه...))

-((يه دقيقه گوش كن...شايد...))

-((خفه شو...خفه شو...گفتم كه،امشب تيكه تيكت ميكنم،صبر كن وببين.))

-((مگه من چي كار كردم؟!!! يه كم فكر كن...جز كمك كاري هم كردم؟!!! تو كه هميشه دوسم داشتي... هميشه باهام موافق بودي... حالا يهو چي شده؟!))

-((ازت متنفرم... ميفهمي؟!! ازت بدم مياد و امشب از شرت خلاص ميشم. زندگيمو به گند كشيدي...نمي بيني؟!! موافقت بودم چون كور بودم.. كر بودم.. ولي ديگه نميخوام... امشب براي هميشه چالت ميكنم... اصلا چرا امشب؟!!! همين الان ميكشمتو چالت ميكنم.))

-((نه... صبر كن... نه نه.. وايسا!!!...اشتباه نكن... پشيمون مي شي هااا... وايسااااا...))

اما او اين بار ديگر صبر نكرد... به نماز ايستاد و دل تاريكش را با تير ايمان غرق خون كرد...

 
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 6:10 :: نويسنده : سمانه

 سلااااااااااااااااام به همه دوستای گلم.اگه بگم دلم براتون تنگ شده دروغ گرفتم!!!!!! چون دلم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی براتون تنگ شده.

نمی دونید تو این مدت نبودنم چی کشیدم.

بگم از اینجا... 

پردیس جای قشنگیه..هم قشنگ،هم خوش آب و هوا.به قول مادرم اینجا امکانات خوبه،فقط تجملات کمه، که به نظر من بزرگترین حسنشه.

قراره از دانشگاهمم انتقالی بگیرم به دانشگاه اینجا..البته دوستام خیلی مخالف هستن، میگن خوب ما هم مثل تو روزی دو ساعت تو راهیم ولی از این اداها در نمی یاریم و حرف انتقالی نمی زنیم!!! شاید هم راست بگم ولی خوب هم خودم اینجوری راحترم هم از همه مهمتر مادرم راضی تره،مامانارو که می شناسید؟!!!!!!!!

چند روز پیشم به بهانه گودبای پارتی یه ناهار حسابی ازم گرفتن.میگم نامردا من که تا آخر ترم هستم.تازه دارم خارج که نمی رم،همین بغلم.زود به زود بهتون سر می زنم.ولی به خرجشون نرفت.نه به اون مخالفت کردنشون نه به دولپی ناهار خوردنشون!!!!!!!!!

ببخشید که اینقدر اومدنم دیر شد،تازه اینترنتو هنوز درست و حسابی راه ننداختیم.یه بسته 30 روزه GPRS همراه اول فعال کردم.فعلا.تا ببینم بعد چی کار می کنم.

همه تونو دوست دارم و هر کجای دنیا که برم همیشه با شما خواهم بود همیشه.

 

 
چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 23:43 :: نويسنده : سمانه

 دوستان یه مدتیه وقت نمی کنم مثل قبل بیام نت چراااااااا؟!!

چون داریم اسباب کشی می کنیم و بدجوری درگیرم.داریم می ریم پردیس.دیگه از آلودگی و ترافیک این شهر بدجوری کلافه شده بودیم، این شد که تصمیم گرفتیم بریم پردیس.تا یه مدت ممکنه تو خونه جدید اینترنتمون وصل نباشه و نتونم بیام(امیدوارم این وضع زیاد طولانی نشه)

ولی سعی می کنم تو این مدت هم که ممکنه اینترنت نداشته باشیم کم و بیش سر بزنم.این و گفتم که از غیبتام دلگیر نشید.پیشاپیش معذرت و خداحاففففففففففظظ.

 
چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : سمانه

امروز ساعت 3:45 تا 5:15 آز فیزیک 2 داشتم، با خانم(م.ک).نا خواسته زیر آب دوتا پسره رو زدم...باور کنید نا خواسته بود. اول که رفتم سر کلاس خیلی زود رسیده بودم، فقط من بودم و دوتا پسر دیگه. یکیشون گزارش کارش و داشت نشونه استاد می داد.من و اون یکی پسره هم نگاه می کردیم.خدایی گزارش کارشو خوب نوشته بود.استاد که بررسی می کرد هی می گفت..استاد دیگه (+2) گرفتیم دیگه...استاد بدید دیگه و...خلاصه هی حرف میزد.

اینم بگم که نمره هر گزارش کار 2 نمره ست ولی اگه خیلی خوب و مرتب نوشته باشی و اصلا غلط نداشته باشی و خلاصه خیلی معرکه باشی(+2) می گیری.

استاد که بررسی هاش تموم شد گفت...خوبه ولی نتیجه رو ننوشتی...دوباره پسره هی گفت..نه نوشتیم و هی اصرار کرد و خلاصه استاد گفت که باشه با ارفاق (+2) می دم و با مداد بهش نمره داد.بعد گزارش و بست، طوری که صفحه اول که اسم گزارش و اسم دانشجو و تاریخ انجام آزمایش نوشته، رو موند.من دیدم که تاریخ آزمایش و زده8/18. در حالی که آزمایشو روز 8/17 انجام داده بودیم. من یه لحظه به خودم شک کردم که نکنه من اشتباه کردم.گفتم...استاد آزمایش روز 17ام بود یا 18ام؟ اون یکی پسره گفت..17ام بود استاد.استاد یهو گفت...چی؟!!چرا زدی 18ام؟نکنه فرداییش با یه استاد دیگه انجام دادی؟!!باید+تو پاک کنم.پسره گفت...نه استاد، به خدا چون گزارش و فرداییش نوشتم اشتباه کردم. استاد گفت من نمی دونم..اشتباه به این بزرگی کردی +هم می خوای؟!!!این از اولی...

بعد از چند دقیقه کم کم بقیه بچه ها هم امدن و دونه دونه میومدن و گزارش کاراشونو می دادن تا استاد نمره بده.یه پسره وقتی گزارش کارشو داد همه از جمله استاد کف کردیم...باید می دید....دست هرچی دختره  از پشت بسته بود..صفحه اول که گل و بلبل...داخلش...تو هر صفحه کادرای رنگی وتیتر های درشت حاشیه کاری شده و...خلاصه هرچی بگم کم گفتم.استاد که از صفحه اول شروع کرد به تمجید...به به..یاد بگیرید..دانشجو یعنی اینا...من گفتم..استاد دیگه بررسی نمی خواد پس..(+2) بدید بره دیگه. استاد گفت..نه نه من که به زیبایی نمره نمی دم.چون همشو درست نوشته و در عین حال مرتب و قشنگه (+2) می گیره...

باز یه چند دقیقه ای گذشت و دوتا دوستام اومدن و رفتن که گزارشاشونو بدم منم رفتم که ببینم چی میشه..اونا هم خوب کار کرده بودن.همونطور که استاد داشت چک می کرد ما سه تا سر شوخی و خنده و باز کردیم و از هر دری با استاد گپ می زدیم از جمله گزارش کار بچه ها ،که استاد یهو گزارش اون پسره که خیلی گل و بلبل داشت و با خنده گذاشت رو میز و گفت..بچه ها بچه ها اینو ببینید...ما سه تا هم با مسخره بازی شروع کردیم به ورق زدم گزارش و هر ورقی که میزدیم دوستام می گفتن..ااااااه...واااااااایییی....به به..تا اینکه رسیدیم به نمودار،که من یهو دیدم نمودارش معادله ی خط نداره. گفتم... استاد استاد نمودارش معادله نداره..دوستام گفتن...بابا ای ول...بابا دقیق. استاد گفت...بده ببینم!!بعد نگاه کرد دید راست می گم. یهو گفت...آقای فلان چند لحظه تشریف میاری؟! حالا ما سه تا خندمون گرفته چه جور. من گفتم...بچه ها بی خیال پاشید در ریم.خیلی ضایع ست. دوستم هی می گفت...نه وایسا خیلی باحاله بذار ببینیم چی می شه.پسره اومد و استاد گفت...تو که نمودارت معادله نداره،چطوری شیب و حساب کردی؟!!شیب و که حساب نکردی پس Rنهایی هم نتونستی حساب کنی....حالا دوتا رفیق من هم هی می خندن...

ولی آخر سر خدارو شکر+تو ازش نگرفت.گفت چون خیلی زحمت کشیدی ایندفعه ارفاق می کنم.

راستی نگفتم...من و دوستام هم (+2) گرفتیم.

 

 

 
چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 11:24 :: نويسنده : سمانه

 سلام به همه.ما دوشنبه غروب برگشتیم تهران.نمی دونید دلم برای همه تون به خصوص یه نفر که خودش می دونه چقدر تنگ شده بود.جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت.یه سری عکس هم گرفتم ولی هنوز موفق نشدم آپلودشون کنم.اما هرچه سریعتر می ذارمشون و امیدوارم که خوشتون بیاد.

 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : سمانه

 فردا به امید خدا قراره کله ی سحر بریم شمال.آخه تابستون نتونستیم بریم و به جاش قرار شده الان بریم.برای این سفر مجبور شدم دوتا از کلاسامو بپیچونم ولی ارزششو داره چون قراره خیلی خوش بگذره، اصلا مگه میشه شمال به آدم بد بگذره؟!!!!!!!.خونه ی هر دو دایی هام شماله،دو روز خونه یه داییم می ریم و دو روز هم خونه اون داییم، البته خونه دایی بزرگم و خونه پدری مادرم به هم چسبیده است، از وقتی که پدر بزرگ و مادر بزرگم فوت کردن هردو خونه ادغام شدن.اگه شد براتون عکس می گیرم و می ذارم آخه خیلی جای قشنگیه.یکشنبه یا دوشنبه هم برمی گردیم. پس فعلا خداحافظ.........

یادم رفت بگم امروز قراره برای اولین بار دخترعمو دار بشم، آخه من چهار تا پسر عمو دارم اما دختر عمو ندارم،در واقع تا همین امروز من تنها دختر خانواده پدریم بودم چون عمه هم ندارم.اما امروز یه کوچولوی شیطون قراره منو از تک بودم دربیاره.باید حسابشو برسم...نه؟!! 

 
یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 18:23 :: نويسنده : سمانه

 امروز به کلاس دیر رسیدم آخه خواب موندم.وقتی رفتم فهمیدم استاد تقریبا سر ساعت اومده.وقتی استاد و دیدم انگار یه چیزی خورده باشه تو سرش، زمین تا آسمون با همیشه اش فرق کرده بود.نه حرف متفرقه میزد، نه میخندید ، نه می خندوند، نه .... خلاصه خیلی جدی فقط درس می داد.اول فکر کردم شاید بنده خدا یکی از آشناهاش فوت کرده، آخه هفته پیشم نیومده بود دیگه.اما بعد فهمیدم قضیه چیه.

چند وقت پیش چندتا از بچه ها یه نامه اعتراض داده بودم به رییس دانشگاه که این استاد یه خط در میون دیر میاد و وقتی هم که میاد نیم ساعت فقط خاطره تعریف می کنه و اینکه نمره میانترم و فقط به کسایی می ده که از قیافشون خوشش میاد و ...خلاصه کلی زیرآبشو زده بودم تو نامهه، خدایی هم همش راست بود.

معلوم بود یه تذکر تپل از رییس دانشگاه دریافت کرده که حالا مثلا داشت سر کلاس جبران می کرد، مثلا می خواست بگه از این به بعد دیگه رنگ شوخی و خنده رو نمی بینید.اما بازم آخرای کلاس نتونست طاقت بیاره بازم یه کم خندید و با یه دختره شوخی کرد.

راستی یه خبر من و چند تا از دوستای دانشگام یه وبلاگ زدیم و قراره توش کلی چیز بنویسیم،سر بزنید بهمون.

                     nafase-ma.loxblog.com

 
جمعه 5 آبان 1391برچسب:, :: 11:1 :: نويسنده : سمانه

 

 
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : سمانه

 امروز ساعت8تا10 کلاس معادلات دیفرانسیل داشتم.استادشم طبق معمول تاخیر داشتو حسابی الاف شده بودیم.

دوتا پسره تو کلاسمون هستن که فکر می کنن هنوز بچه دبیرستانی هستن و خیلی مسخره بازی در میارن.ته کلاس نشسته بودن و برای یکی از دوستاشون هم جا گرفته بودن.وقتی اون دوستشون اومد از ته کلاس داد زدن که برات جا گرفتیم.اون پسره اصلا محلشون نکرد و گفت که خیلی ته کلاسه و از تخته دوره و دنبال یه جای بهتر می گشت.بعد اون دوتا هی اسمشو صدا می کردن و می گفتم..آقای فلان بیا.مسخره بازی بودا..یه بار...دوبار...سه بار...هی دوتایی باهم داد می زدن، هیچکسم هیچی نمی گفت.آخرین باری که داد زدن اعصابم به هم ریخت و یهو داد زدم...اه..لال شید دیگه.اینو که گفتم کلاس رفت رو هوا از خنده.البته نفهیمدن من بودم،فقط دور و بری هام فهمیدم آخه وسطای کلاس نشسته بودم.یکی از دوستام که البته اونم خندید کلی دعوام کرد که زشته...بده...خلاصه کلی گیر داد.یکی دیگه از دوستامم گفت..ساکت..من قراره از یکیشون کتاب بگیرم..یکم تحمل می کردی کتابو بگیرم بعد. گفتم نترس اونا که نفهمیدن من بودم.

البته خودمم احساس می کنم کار خیلی قشنگی نکردم،ولی وقتی قاطی می کنم نمی فهمم چیکار می کنم.دست خودم نیست.

استادم اصلا نیومد.

 
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : سمانه

 من همیشه عادت دارم وقتی یه خاطره ای رو تو دفتر خاطراتم می نویسم براش اسم می ذارم.اسم خاطره ای که امروز براتون می نویسم هست(تجربه نو) که خاطره ای از اول دبیرستانمه و اونو عینا از دفتر خاطراتم براتون می نویسم.درضمن من یه ضعف بزرگی که دارم اینه که بلد نیستم خاطره هارو به سبک خاطره بنویسم،یعنی هر طوری که می نویسم می بینم باز به سبک داستانی نوشتم.باید ببخشید.اینم بگم که این خاطره رو همون موقع ننوشتم،چند سال بعد تو دفترم نوشتم. 


 به نام خدا

این خاطره،یکی از خاطره های خوش سال اول دبیرستان است،اما به نظر من بهترینشه.بهتره از چهارشنبه شروع کنم یعنی یه روز قبل از اون اتفاق جالب.البته به نظر من!!

اون روز ناظممون خانم کاظمی اومد سر کلاس و به بچه ها گفت که فردا قراره مارو ببرن اردو، البته اگه بشه اسمشو گذاشت اردو!!  قرار بود مارو ببرن یه دبیرستان کار و دانش تا یه سری اطلاعات راجع به رشته های مختلف به بچه ها بدن.

خانم کاظمی گفت که از زنگ اول تا پایان زنگ دوم یعنی ساعت 11:30بیرون مدرسه ایم و برای زنگ آخر که ریاضی داریم برمی گردیم.

راستش هیچ علاقه ای به رفتن به اون مدرسه رو نداشتم چون می دونستم هر رشته ای برم دبیرستان کارو دانش نمی رم،پس تصمیم گرفتم نرم اردو.وقتی اومدم خونه با خودم فکر کردم که صبح تا ساعت 11 می خوابم و تا ساعت 11:30 تو مدرسه حاضر می شم.فکرم احمقانه بود چون صددرصد گیر می افتادم اما واقعا تصمیممو گرفته بودم.پنجشنبه هارو خیلی دوست داشتم و با خودم فکر کردم با این نقشه حتما بهترین پنجشنبه سال رو خواهم داشت.اما یه کم اشتباه می کردم.

مامان بابا اصلا مخالفت نکردن و طبق قرار منو ساعت 11 بیدار کردن.صبحانه خوردم ،کتاب و دفتر ریاضی مو تو کیفم گذاشتم و راهی مدرسه شدم.بعد از 10 دقیقه رسیدم مدرسه و یه راست رفتم تو دفتر چون باید برگه عبور می گرفتم که برم سر کلاس.تو دفتر مدیر،ناظم و مشاور مدرسه نشسته بودن.خانم کاظمی با دیدن من تعجب کرد و پرسید...سمانه کجا بودی؟مریض بودی؟گفتم نه! گفت ..سرت درد می کرد؟گفتم نه!گفت...پس تا حالا کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟من هم با کمال خونسردی و با یه لبخند گفتم..هیچ جا!خونه بودم.

خانم مدیر که از این حرف و لحن من داشت شاخ در می آورد با اخم گفت...یعنی چی خونه بودی؟مگه مدرسه قانون نداره؟گفتم..خوب من نمی خواستم برم اردو.گفت..باید یا با والدینت میومدی یا یه نامه می آوردی ولی نباید تک و تنها و خیلی راحت دیر میومدی.بعد خانم کاظمی گفت...اصلا تو رشته تحصیلیتو انتخاب کردی؟گفتم ..آره می خوام برم کامپیوتر.مدیر گفت...خوب این دبیرستان کارو دانش هم رشته کامپیوتر داشت می تونستی اطلاعات خوبی کسب کنی.با بی اعتنایی گفتم...من برادرام هر دو رشتشون کامپیوتره نیازی به اطلاعات ندارم.اون لحظه خشم وحشتناکی رو تو صورت مدیر دیدم، اونقدر عصبانی بود که می تونست همون لحظه منو از مدرسه پرت کنه بیرون.بعد ناظممون گفت...اصلا می دونی بچه ها ساعت چند برگشتن؟ساعت 9.یعنی یه کلاس و از دست دادی.با کمال خونسردی گفتم...خوب این مشکل من نیست،مشکل شماست،شما تو زمان بندی هاتون اشتباه کردین؟

وای باورم نمی شد که اون حرفارو من زدم.خانم مدیر که از عصبانیت داشت منفجر می شد به خانم کاظمی گفت که همین الان با والدینم تماس بگیره که بیان مدرسه.منم تو راهرو منتظر موندم.

بعد از چند دقیقه مامان اومد و همون موقع هم زنگ تفریح خوردو بچه ها ریختن پایین.بعد مامان و ناظم که حرفاشونو زدن مامان منو صدا کرد و گفت بریم.منم با دوستام خداحافظی کردم و دنبال مامان از در مدرسه رفتم بیرون.مامان خیلی عصبانی بود.گفت...همین مونده بود که دفتر مدرسه منو بخواد، تو مقصری.گفتم..من که کاری نکردم،ولی مامان هی می گفت که مقصری.بعد گفت که ناظممون گفته تو این چند سال که با مدیرمون کار میکنه هیچوقت اونو اینقدر عصبانی ندیده.

مامان کنار یه ماشین وایساد دیدیم ماشین باباست.مامان سوار شدو با لحن عصبانی گفت...تو برو خونه ما می ریم خرید.بابا هم که لحن مامان و دید فهمید دسته گل به آب دادم و فقط اخم کرد.بعد رفتن.

تو راه برگشت به حرفای خودم،خانم ناظم،خانم مدیر فکر کردم.وقتی به حرفام فکر می کردم واقعا خجالت می کشیدم.من حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکردم،شاید اگه معذرت خواهی می کردم اوما هم منو می بخشیدن و می تونستم برم سر کلاس.یادمه اون روز یکی از پنجشنبه های اردیبهشت بود اما دقیقا یادم نیست کدومش.خلاصه اون روز، روز جالبی برام بود چون برای اولین بار بود که حس کردم یه کار جدید انجام دادم.تازه شانس آوردم که نمره انضباتم کم نشد اونم فکر کنم به خاطر اینکه شاگرد اول بودم. 

 

 
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : سمانه

 من همیشه عاشق نویسندگی بودم.تقریبا از 16 سالگیم وقت زیادی رو برای نوشتن می گذاشتم.توی دبستان و راهنمایی هم همیشه انشاهام معروف بود.تا حالا هم چندتا داستان کوتاه و یک داستان بلند نوشتم، الانم دارم روی یک رمان کار می کنم.

فکر دختری مثل داناک مدت های زیادی بود که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و تقریبا خواب و خوراک رو ازم گرفته بود.قصدم این بود که شروع کنم به نوشتن درباره داناک، حتی یه داستان کوتاه هم راجع بهش نوشتم اما نتونستم پایانی رو براش پیدا کنم.بعد یهو این فکر به ذهنم رسید که این ماجرا رو تو یه وبلاگ بنویسم تا شاید دیگران بتونن بهم کمک کنن.اولش می خواستم این ماجرا رو به عنوان یک داستان توی وبلاگ بنویسم اما بعد فکر کردم اگر دیگران فکر کنم این فقط یک داستانه اصلا بهش اهمیت ندن و بهش فکر نکن و بگن..مگه میشه همچین چیزی؟!!(چه فکر بدی کردم)

اما من همیشه با تمام وجود احساس می کردم که همچین دختری واقعا وجود داره و می خواستم دیگران هم همچین فکری بکنن.(چقدر خودخواه بودم)

وقتی که درباره داناک می نوشتم پابه پاش زندگی می کردم،پابه پاش گریه می کردم و پابه پاش شاد می شدم.

بعد از یه مدتی که از نوشتنم و ابراز احساسات شما گذشت عذاب وجدان بدی رو روی قلبم احساس کردم با اینکه می دونستم دارم دروغ می گم اما انگار یه نیروی عجیبی شاید محبت شما یا...نمی دونم باعث می شد دروغگوییم رو باور نکنم.

مدتی هم بود که کاربری با شناسه110همش بهم تذکر می داد و می گفت که کارم درست نیست،تا اینکه به خودم اومدم دیدم منی که از دروغ متنفرم دارم شب و روز به همه دروغ می گم و دیگه نتونستم با عذاب وجدانم کنار بیام و از طرفی دل کندن از شما دوستان برام سخت بود پس تصمیم گرفتم استخاره کنم.صبح چهارشنبه با قرآن استخاره کردم و بد اومد،شاید باورتون نشه ولی یه آیه در مورد دروغگویی اومد،این شد که یک لحظه هم معطل نکردم و اون پست آخر و گذاشتم.شاید برای همچین اشتباهی سنم زیاد باشه ولی آدم تو هر سنی ممکنه اشتباه کنه .به هر حال بازم می گم که متاسفم.از این به بعد راجع به زندگی و خاطرات خودم می نویسم.

 
چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : سمانه

                                                   

داستان داناک به دلایلی همینجا متوقف میشه!!!  

 
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 17:15 :: نويسنده : سمانه

 امروز تو مدرسه چادر زهرا رو سر کردم.بهم گفت خیلی بهت میاد.خیلی از بچه های دیگه هم  گفتن که چادر بهم میاد،از این حرفشون خیلی خوشم اومد.

بعد زهرا گفت...انشاا...تو هم چادری می شی.از این حرفش خنده ام گرفت.

من آرزو دارم بتونم حجاب داشته باشم،حالا چادر پیشکش.از وقتی یادم میاد هیچوقت مادرمو به غیر از تو خیابون با روسری ندیدم،بعد زهرا چی می گفت؟!!!!!!!!!!!!!!

تو کتابای دین و زندگی خیلی راجع به حجاب نوشته.خودمم یه کتاب درباره حجاب خوندم.اونجا نوشته حجابم مثل نماز و روزه و بقیه این اعمال برای خانم ها واجبه و اینکه اصلا خانم ها چرا باید حجاب بگیرن.

بعضی اوقات فکر می کنم کارام مسخره اس،چون نماز می خونم ولی چه فایده وقتی حجاب ندارم.وقتی یه نامحرم میاد خونمون آخر حجابی که می تونم بگیرم اینه که یه لباس آستین بلند بپوشم، البته می دونم که این حجاب محسوب نمی شه و فایده ای نداره ولی برای اینکه دلم آروم شه این کارو می کنم.تازه موقعی می تونم این کارو بکنم که اون کس غریبه باشه.اگه یه فامیل یا آشنای نزدیک باشه بازم مامان بابا گیر می دن.

آخرین باری که عمو ایرج اینا اومده بودن خونمون و من یه لباس آستین بلند پوشیده بودم بابا منو کشید کنار و گفت...این چه لباسیه پوشیدی؟!!!!..زود برو یه لباس بهتر بپوش.

لباسم بد نبودا...خیلی هم قشنگ بود ولی می دونستم منظورش از بهتر چیه!!

یه روز که از گیر دادناشون سر همین لباس پوشیدن خسته شده بودم و عصابم خرد شده بود رفتم همه لباسایی که بدم میومد بپوشمو پاره کردم .بعد مامانم که یه روز کمد خالی رو دید و پرسید لباسات کو؟گفتم..تکراری شده بودن..ازشون بدم میومد دیگه.مامانم یه کم غر زد که بعضی هاشو تازه خریده بود و از این حرفا ولی سر یه هفته نشده کمدمو پر کرد از لباسای مزخرفتر از قبل،حالا من پشیمون تر از قبل بودم و مامان راضی تر.هی می گفت...داناک راس میگفتی ها اون لباسا دیگه اصلا خوب نبودن..اینا خیلی بیشتر بهت میان و من فقط تو خفا می زدم تو سرم.

و از اون موقع یاد گرفتم که دیگه وقتی عصبانیم هیچ کاری نکنم چون خشم از شیطانه. 

 
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 10:51 :: نويسنده : سمانه

بعد از شام تندی رفتم تو اتاقم(مثلا می خواستم از مامان بابا فرار کنم) اما بلاخره مامان اومد پیشم.گفت ...از امروز تعریف نمی کنی؟!!آشتی کردین؟!!

سرمو انداختم پایین و آروم گفتم..نه! انگار که نشنید یا وانمود کرد که نشنیده گفت..چی گفتی؟!!

دلمو زدم به دریا با همون اضطراب و ناراحتی که داشتم گفتم...مامان دیگه نمی خوام با آرمین باشم.انتظار داشتم عصبانی یا لااقل ناراحت بشه.،اما با مهربونی گفت...چرا عزیزم؟آخه چی شده؟!!چرا اینقدر ناراحتی؟!!

وقتی اینجوری حرف زد نمی دونم چرا بغضم گرفت.گفتم...هیچی مامان...فقط دیگه احساس خوبی ندارم وقتی باهاشم...اصلا دلم نمی خواد دیگه باهاش باشم..حس خیلی بدی دارم.بعد حسابی گریه ام گرفت.

وقتی گریه امو دید انگار که فهمید واقعا دارم اذیت می شم.بغلم کرد و گفت...داناک؟!!!...حالا چرا گریه میکنی؟ما که مجبورت نکردیم با آرمین باشی.اگه احساس بدی داشتی چرا زودتر نگفتی؟!!..به خاطر بابا؟!!اگه به خاطر بابا بوده که خیلی اشتباه کردی عزیزم...دوستی بابا و عمو ایرج که ربطی به احساس تو نداره...اگه داشتی اذیت می شدی و دیگه باهاش خوشحال نبودی باید می گفتی که خیلی راحت و منطقی حلش کنیم،نه اینجوری با دعوا و کدورت.

بعد یه بار دیگه جدی ازم پرسید که سر موضوع خاصی دعوا کردیم یا نه و وقتی گفتم نه و مطمین شد که مسیله مثل همیشه نیست،بازم کلی باهام حرف زدو گفت که باید به جای اینکه با کارام اونا رو نگران کنم و به آرمین و احیانا پدر ومادرش توهین کنم از همون اول می گفتم که چی می خوام.

آخر سرم گفت که خودش قضیه رو به بابا میگه و اینکه باید از آرمین معذرت خواهی کنم که تو این مدت بهش بی احترامی کردم واگر هم بخوایم با هم نباشیم نباید بینمون کدورتی باشه.

همه چیز مثل یه خواب بود.باورم نمی شد که دیگه مجبور نیستم با آرمین باشم.الانم باورم نمی شه.خدایا شکرت.

این موضوع که به خیر گذشت...

هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 17:12 :: نويسنده : سمانه

 امروز ساعت دو نیم بود که مامان اومد تو اتاقم و گفت که آرمین دم در منتظرته.شرایط هنوز طوری نبود که بتونم سوال پیچش کنم که چرا اومده و کجا قراره بریم و از این جور حرفا،فقط گفتم که بابا گفته بود حق ندارم برم بیرون و مامان گفت که بابا می دونه و اجازه داده.

سریع حاضر شدم و رفتم دم در.تو ماشین منتظر بود.سوار شدم و سلام کردم، اما جواب سلاممو نداد.مثل همیشه نبود.ناراحت و عصبانی بود، برای همین دیگه نپرسیدم داره کجا می ره.یه خورده که رفتیم فهمیدم داره کجا میره. یه کافی شاب نزدیک کلاس پیانومونه که همیشه بعد از کلاس می رفتیم اونجا(البته خیلی وقت بود که دیگه نمی رفتیم)

دل شوره داشتم.میدونستم می خواد سنگامونو وا بکنیم ولی من نمی دونستم چی باید بگم؟کل راه رو فکر کردم،ولی بازم نفهمیدم که چی قراره بگم!!!!!!

اولش حدود دو دقیقه فقط با اخم و عصبانیت نشسته بود و حرفی نمی زد.نمی دونم می خواست من شروع کنم یا....نمی دونم؟ولی من همونجور ساکت موندم.

بعد گفت...دیگه حوصله مسخره بازیاتو ندارم.یادم میاد ما همیشه همه ی حرفامونو به هم می زدیم.وقتی تو دیگه حرف نمی زنی و منو می پیچونی می دونی یعنی چی؟یعنی دیگه حوصله منو نداری، یعنی دیگه نمی خوای با من باشی.خوب اگه اینجوریه چرا رک و پوست کنده نمی گی؟چرا همش ادا در میاری؟می دونی که خوشم نمیاد.

قلبم هزارتا می زد و طبق معمول لال شده بودم.

گفت...ما باباهامون با هم دوست دوست صمیمین،ما هم به خاطر اونا با هم دوست شدیم،دوستای خوبی هم برای هم بودیم.من همش فکر می کردم که خیلی صمیمی هستیم  و تو هم راضی،ولی دوستی و رفاقت که زورکی نمی شه،اگه می خوای با یکی دیگه باشی یا هر چی...چه می دونم...باید حرف بزنی،حق نداری همه رو سر کار بذاری.

از حرف آخرش که گفت می خوای با یکی دیگه باشی خیلی ناراحت شدم چون حرف خیلی بدی زده بود.

خیلی عصبانی شده بودم و با صدای بلند گفتم...نخیر...این حرفا نیست...من فقط نمی خوام با هیچکس دوست باشم.

نیش خند زدو با کنایه گفت...منظورت از هیچکس منم دیگه؟!!!...باید زودتر حدس می زدم.

خواستم چیزای بیشتری بگم و یه کم روشنش کنم ولی دیگه نذاشت حرف بزنم.بیشتر عصبانی شده بود.گفت...چیزی که می خواستم بفهمم،فهمیدم. می خوای رفاقتمون تموم شه؟تموم شد.دیگه توضیح نخواستم.

بعد بلند شدو گفت که پاشو برسونمت خونتون.

دم در که پیاده شدم غم دنیا ریخت رو سرم چون مامان بابا حتما سوال پیچم می کردن که آشتی کردیم یا نه؟

وقتی رفتم تو و دیدم خونه نیستن یکم آروم شدم ولی شب ما جرا داریم.

اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.اصلا نمی دونم دارم چیکار می کنم.حالا بهشون چی بگم؟!!!!خدایا کمکم کن.. 

 

 
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 13:3 :: نويسنده : سمانه

 دیشب رفتم پیش مامانم تا باهم آشتی کنیم.سرش تو لب تاپ بود.ازش معذرت خواستم و خواهش کردم که باهام آشتی کنه.

اولش چیزی نگفت. بعد با کنایه گفت...مگه ناراحتی که باهات حرف نمی زنم..ظاهرا که بدت نیومده!..اینجوری راضی تری نه؟!! اصلا مامان می خوای چیکار؟ها؟!!

بدجوری عصبانی بود از اینکه زودتر از اینا ازش معذرت خواهی نکردم.بازم کلی عذرخواهی کردم و گفتم که دیگه از این کارا نمی کنم.(نمی دونم واقعا می تونم دیگه از این کارا نکنم یا نه؟!!!!!!)

بعد چند ثانیه که همونطور با اخم ساکت بود و انگار که داشت فکر می کرد گفت...داناک عهد کرده بودم دیگه اگه عذرخواهی هم کنی حالا حالا ها باهات حرف نزنم..ولی..حالا دیگه برو، بالا سر من وای نستا.

نمی دونم آشتی شدیم یا نه؟!!!!

 
یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 17:44 :: نويسنده : سمانه

                        

 

 

 

 

          بابا امروز لب تاپمو داد

 

گفت...فکر نکنی همه چی تمومه ها...حرفای قبلیم هنوز سر جاشه،هنوزم حق نداری بعد مدرسه جایی بری.چون pspی آیدین و دادم لب تاپ تو هم دادم.

 
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 9:15 :: نويسنده : سمانه

 چهارشنبه شب بابا به چند تا از دوستای خانوادگی و فامیلا زنگ زد و دعوتشون کرد ویلای لواسون،ولی کسی چیزی بهم نگفت.فردا صبحش بابا ساعت 9 بیدارم کرد.لباس پوشیده بود و آماده رفتن بود.گفت...ما داریم می ریم ویلای لواسون و جمعه آخر شب برمی گردیم، مرتب به خونه زنگ می زنم،اگه یه بارشم جواب ندی خودت می دونی.

بعد آیدین اومد.بغض کرده بود و هی می گفت بدون تو نمی رن.گفتم...یادن رفته بابا گفت یه ماه هیچ جا نمی برمت، حالا داره می برمت ویلا،باید خوشحال باشی.

گفت...من که ویلا رو خیلی دوست ندارم..حالا اگه شهربازی بود یه چیزی...تازشم بدون تو اصلا کیف نمی ده.

گفتم...چرا خیلی هم کیف می ده...تازه تو که هرجا شاهین باشه دیگه منو محل نمی کنی.(شاهین پسر دوست مامانمه و 11 سالشه)

از حرفم ناراحت شد.گفت...نخیرم...اصلا حالا که اینطور شد اصلا اصلا نمی رم.

کلی معذرت خواستم و گفتم که شوخی کردم و خلاصه با بدبختی راهیش کردم.مامان حتی باهام خداحافظی هم نکرد.خیلی غصه ام گرفته بود،آخه بابا قبل رفتم لااقل دو کلمه باهام حرف زد،هرچند که همش دعوا و تهدید بود ولی از هیچی بهتر بود.

وقتی رفتن یه غم عجیبی تو دلم افتاده بود.آخه اولین بار بود که برای دو روز تنهام میذاشتن.

بابا تو کل اون دو روز حتی یه بار هم زنگ نزد.خیلی دلم براشون تنگ شده بود مخصوصا برای آیدین.

آیدین صبح جمعه زنگ زد.از صداش معلوم بود که خیلی خوشحاله،وقتی صدای شادشو شنیدم کلی شاد شدم.

گفت...داناک جونم خیلی دلم برات تنگ شده.ازاین کارش خیلی غافلگیر شده بودم آخه شاهین و آیدین وقتی باهمن دیگه حواسشون به هیچ جا و هیچ کس نیست.فکر نمی کردم اصلا به یادم بیفته.

گفتم...منم دلم برات تنگ شده.بعد انگار که می خواست دلداریم بده گفت...داناک اینجا خیلی به درد نخوره..اون موقع که باهم رفته بودیم تیاتر خیلی خیلی بیشتر از الان بهم خوش گذشت.

اگه کنارم بود طوری بغلش می کردم که له بشه.نمی دونم این مهربونیشو از کی به ارث برده.

اما اگه بخوام راستشو بگم به منم خوش گذشت چون یه کارایی کردم که هیچوقت با وجود بابا مامان نمی تونستم انجام بدم. 

مثلا نمازامو تو پذیرایی می خوندم یا سریال تکیه بر باد و طبقه پایین در حالی که رو مبل دراز کشیده بودم نگاه کردم(برعکس همیشه که تو اتاقم می دیدم) یا مثلا آهنگی که خیلی خوشم میومد و با صدای بلند پخش می کردم.

امروز به آیدین می گم که به منم خوش گذشته تا عذاب وجدان نداشته باشه.آخه صبح درست و حسابی ندیدمش.

 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : سمانه

 مامان بابا هنوز باهام قهرا".مامان که از اون شب تا حالا یک کلمه هم باهام حرف نزده،واقعا حتی یک کلمه هم حرف نزده.

اما باید بگم اوضاع خوبه،خیلی هم خوبه،آخه دیگه تنهایی می رن مهمونی یا جاهایی که خوشم نمی آد و من بدون هیچ دروغ یانقشه ای تو خونه می مونم، چون قراره تا یه ماه به غیر از مدرسه پامو از خونه بیرون نذارم. البته آیدین بیچاره هم همین وضع و داره ولی مامان بابا دارن کم کم باهاش آشتی می کنن و می بینم که هر روز باهاش بهتر       می شن.منم سعی می کنم به هر نحوی خوشحالش کنم، البته مطمینا" نمی تونم جای خالی شهربازی و پارک و سینما و اسکیت و...رو براش پر کنم ولی هر کاری که فکر می کنم خوشش میاد براش می کنم.(البته اگه بابا دلش به رحم بیاد و pspشو زودتر بهش بده نصف بیشتر مشکلات حل میشه)

آرمینم از اون شب تا حالا نه اومده نه حتی بهم زنگ زده،نمی دونم خودش باهام قهر کرده یا بابا گفته این کارو بکنه ولی هرچی که هست این یه ماه فرصت خوبیه که راجع به رابطه ام باهاش بیشتر فکر کنم و یه تصمیم اساسی بگیرم.

می دونم هیچ بچه ای خوشش نمیاد که پدر مادرش باهاش قهر باشن ولی من همش فکر می کنم اگه مامان بابا همیشه باهام قهر بودن اوضاع چقدر خوب می شد،چون دیگه کاری به کارم نداشتن و من هرکاری که می خواستم راحت انجام می دادم و فقط از بودنشون لذت می بردم، حتی اگه باهام حرف نمی زدن.ولی تا کمتر از یه ماه دیگه شایدم خیلی کمتر از اون(حالا که می بینم به این زودی با آیدین آشتی کردن) مامان بابا باهام آشتی می کنن و اوضاع مثل قبل میشه ومن خیلی می ترسم

 
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 9:51 :: نويسنده : سمانه

 دارم از سایت مدرسه براتون پست میذارم،چون همونطور که حدس می زدم،پریشب که رفتم تو اتاقم اثری از لب تاپم نبود.خیلی داغونم؛خیلی.بگم از پریشب.

ساعت یک ربع به یک بود که رسیدیم خونه.مامان بابا منتظرمون بودن.وقتی رفتیم تو،مامان با اخم به جفتمون نگاه کرد و بعد بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه رفت بالا(فقط می خواست ببینه حالمون خوبه) اما بابا اونقدر عصبانی بود که نمی تونم توصیف کنم.با خشم اومد جلو و محکم زد تو گوشم و دادزد...تا حالا کدوم قبرستونی بودی؟(از این کارش خیلی شکه شدم چون تا حالا این کارو نکرده بود).بابا که زد تو گوشم آیدین به گریه افتاد و شروع کرد به التماس کردن و عذرخواستن.بابا که از التماسای آیدین عصبانی تر شده بود بازوشو محکم گرفت و بردش به سمت پله و دادزد...دهنتو ببندو برو بالا...به حساب تو یکی بعدا" می رسم فسقلی.بابا که اینو گفت فهمیدم گند زدم..حسابی هم گند زدم و بغضم گرفت.  بابا دوباره که اومد سراغم با بغض گفتم...بابا تو رو خدا به آیدین کاری نداشته باشید..من..

دوباره دستشو آورد بالا که بزنه تو صورتم..اماایندفعه فقط تهدید بود،گفت ساکت داناک..ساکت..فقط جواب منو بده،یهو بی خبر کدوم گوری رفتین؟

منم  همونطور با بغض براش گفتم کجاها رفتیم و اینکه تا برگردیم دیر شده.اول از همه موبایلمو ازم گرفت.گفت...موبایلی که بلد نیستی ازش استفاده کنی به درد سطل آشغال می خوره،بعدم داد زد که...لیاقت هیچ تفریح و توجهی رو ندارم و آخر سرم قضیه پارتی رو گفت و گفت که چقدر آبروریزی شده.وقتی در مورد مهمونی می گفت از عصبانیت نمی تونست حرف بزنه،معلوم بود که نصف بیشتر عصبانیتش برای مهمونی بود،چون عمو ایرج براش خیلی مهمه.

وقتی گفت از جلو چشمش دور شم و رفتم تو اتاقم،شنیدم که رفت تو اتاق آیدین.داشتم از غصه می مردم وقتی دعواش می کرد.دلم می خواست برم پیشش ولی ترسیدم بابا بیشتر عصبانی شه.فقط نشسته بودم و گریه می کردم.وقتی هم که شنیدم بابا رفت گریه ام بند نمی اومد که برم پیشش،وقتی هم که بند اومد و رفتم تو اتاقش دیگه خوابش برده بود.

جمعه که بیدار شدم همه فکرو ذهنم آیدین بود.کلی منتظر شدم تا مامان بابا برن بیرون و بتونم برم پیشش.گفتم...الهی بمیرم...بابا دیشب خیلی اذیتت کرد؟کتکت زد؟گفت..نه..فقط سرم داد زد و گفت که خیلی پسر لجبازو پررویی شدم.pspمو هم ازم گرفت و گفت تا یه ماه هیچ جا نمی برمت.

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گریه ام گرفت.بغلش کردم و گفتم...ببخشید کوچولو همش تقصیر من بود.

خیلی تعجب کرده بود.گفت من باید بگم ببخشید...اونقدر غصه خوردم که بابا زدت.بابا نباید تو رو می زد آخه تقصیر من بود،من بهانه گرفته بودم.

این حرفاش حالم و خیلی بدتر می کرد.

دیگه شب و روزم قاطی شده.دلم می خواد بمیرم.من یه احمقم، یه احمق واقعی که برادر هشت سالشو فدای خواسته هاش می کنه.از خودم بدم میاد.از خودم متنفرم.دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار....

 

 
پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : سمانه


این پست رو تو یه کافی نت نزدیک پارک لاله براتون می نویسم،حالا می گم چرا.

قبل از ظهر آیدین و بردم اتاق خودم .دیگه گریه نمی کرد اما اشکاش هنوز رو صورتش بود.گفتم..کوچولو(وقتی ناراحته اینجوری صداش می کنم) غصه نخور..اگه امروز نریم تیاتر..قول می دم فردا ببرمت.گفت..اگه فردا دیگه نباشه چی؟..گفتم..خوب نگاه می کنیم اگه نبود یه تیاتر دیگه میریم..گفت ..نه من همین نمایشو می خوام. گفتم باشه..پس من چندتا سوال ازت میکنم اگه جواب بدی شاید امروز خودم بردمت. خوشحال شد.پرسیدم..تو میدونی امروز قراره کجا بریم؟یه کم فکر کرد و گفت..خوب وقتی بابا داشت به مامان می گفت من شنیدم اما بابا گفت تو نباید بدونی.گفتم تو بگو..من به کسی نمی گم که می دونم..فقط می خوام بدونم که آماده باشم.گفت ..برای ناهار قراره بریم همون رستورانی که تو خیلی خوشت میاد...بعدم قراره بریم کارتینگ.شاخام زد بیرون...آخه من همیشه آرزو داشتم برم کارتینگ ولی مامانم نمی ذاشت..می گفت خطرناکه(همه می گن امن ترین تفریح دنیاست) بعدم قراره بریم خونه عمو ایرج(بابای آرمین)...پرسیدم ...نگفتن خونه آرمین اینا چه خبره؟پارتیه؟ گفت آره دیگه..می خوان تو حسابی خوشحال بشی..دلم هری ریخت..آیدین دوباره گریه اش گرفت. گفت ..همه می خوان تو رو خوشحال کنن..ولی من چی؟..چی می شد می رفتیم نمایشم می دیدیم؟گفتم ناراحت نباش عزیزم من یه فکرایی دارم..اما دیگه چیز نگفتم.

ساعت12آرمین اومدو ساعت 12:30 راه افتادیم.وقتی رسیدیم رستوران بابا گفت...پیشنهاد آرمین بود که بیایم اینجا.منم ازش تشکر کردم.آخه بابا همینو می خواست.

بعد از ناهار که راه افتادیم به سمت پیست آزادی(مثلا من نمی دونستم) آرمین آروم بهم گفت...داریم به بخش هیجان انگیزش نزدیک می شیم..منم فقط با لبخند تایید کردم.آیدین هم تمام مدت ساکت و ناراحت بغلم نشسته بود.

وقتی نزدیک مجموعه آزادی شدیم..وانمود کردم که فهمیدم قضیه چیه و داد زدم...کارتینگ؟!!!همه از هیجان زدگی من خوشحال شدن..منم دقیقا همینو می خواستم.

کارتینگ به همون اندازه که فکرشو می کردک هیجان انگیز و جالب بود.به نظر خودم که برای بار اول خوب بودم.

آرمین خیلی خوشحال بود چون احساس کرده بود تونسته منو از لاکم بیرون بیاره.

بعد از بازی رفتیم کافی شاب پیست تا چیزی بخوریم.بعد آیدین گفت که می خواد بره دسشویی.آرمین نیم خیز شدو گفت بیا باهم بریم.اما من گفتم نمی خواد خودم می برمش.وقتب آیدین از دسشویی اومد بهش گفتم ...بریم تیاتر؟فکر کرد شوخی می کنم.گفت..الان؟گفتم..آره دیگه..مگه نگفتی نمایش ساعت 7.اگه یه کم بجنبیم می رسیم.از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه.بعد یهو گفت..پس مهمونی چی می شه؟گفتم..مهمونی رو ول کن..امروز به من خیلی خوش گذشت، می خوام به تو هم خوش بگذره.گفت...خوب اینجوری بابا خیلی عصبانی میشه و دعوامون می کنه.گفتم... نترس می گم من تورو بردم...اینطوری فقط منو دعوا میکنه.یه کم فکر کرد بعد گفت...اصلا ولش کن...نمی خوام بابا به خاطر من تورو دعوا کنه(این مهربونیش دیوونه ام میکنه).گفتم...عیب نداره..عوضش کلی بهمون خوش می گذره...حالا میای یا نه؟..باز یه کم تردید کرد و بلاخره را افتاد. وقتی نشستیم تو تاکسی به مامان اس ام اس دادم که...من و آیدین رفتیم تیاتر..نگران نشید.بعد گوشیمو خاموش کردم.

خدارو شکر به موقع به نمایش رسیدیم..نمایش تو کانون پروش فکری ،تو پارک لاله بود.وسط نمایش به آیدین گفتم نمایش و ببینه تا برگردم و رفتم نمازخونه پارک نمازمو خوندم.نمازخونه اش خیلی قشنگ بود.بعدشم رفتیم یه کم تاب و سرسره سوار شدیم ،حالا هم اومدیم کافی نت..آخه بابا خیلی اوقات برای تنبیهم لب تاپمو ازم می گیره،فکر کردم الان یه پست بذارم چون شاید فردا نتونم.الانم می خوایم بریم پیتزا بخوریم.

میدونم الان مامان بابا خیلی عصبانی و ناراحتن ،خودمم ازاین موضوع خوشحال نیستم، ولی چاره ای نداشتم.

الان حس خوبی دارم..چون هم از پارتی نجات پیدا کردم..هم دل آیدین کوچولو رو شاد کردم..الان با سیستم بغلی رفته نت.یه چند ساعت دیگه معطل می کنیم و بعد می ریم خونه.

بقیه اش با خدا... 


 

 
پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : سمانه

 آیدین از صبح بهانه تیاتر گرفته(ببخشید،نمی دونم چطور درست تایپش کنم). تو اینترنت دیده که امروز نمی دونم کجا یه نمایش کودک برگزار می شه. از صبح هی بالا پایین می پره می گه بریم تیاتر...بریم تیاتر..بابا هم هیمی گه نه...هفته پیش جایی رفتیم که تو می خواستی،این هفته،هفته داناک.باید زیر زبون آیدین و بکشم،چون به احتمال زیاد می دونه برنامه چیه.

بالاخره می فهمم برنامه چیه و وقتی فهمیدم،اگه دیدم جایی که نمی تونم تحمل کنم،می خوام یواشکی آیدین و بردارم ببرمش تیاتر بعد بگم دلم براش سوخت آخه الان صداش که از پایین میاد دیگه نمی گه بریم..بریم..داره گریه می کنه.برم یه کم بغلش کنم و دلداریش بدم،ببینم می تونم چیزی ازش بفهمم یا نه.خیلی استرس دارم.

 
چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : سمانه

 آخر هفته بدجوری نگرانم می کنه،آخه مامان بابای من آخر هفته ها تو خونه بند نمی شن.یعنی حتما باید یه برنامه ای بچینن که حسابی بهشون خوش بگذره و این منو خیلی می ترسونه.مخصوصا با اتفاقی که پریشب افتادو دکتر بهشون گفت که عصبیم و همین داره کار دستم می ده.

آخه دیروز آرمین اومده بود خونمون.بعد از ظهرش مامانم گفت که آرمین قراره عصر بیاد ببینتت.حالم خیلی گرفته شد.پرسیدم چرا می خواد بیاد؟..مامانم گفت...یعنی باید دلیلی داشته باشه که بیاد..خوب شنیده دیشب حالت بد شده،می خواد بیاد دیدنت. خیلی عصبانی شدم..خیییییلی.گفتم..شنیده؟..از کجا شنیده؟یا شمابهش گفتید یا بابا دیگه..علم غیب که نداره؟!!..بعد یهو هنگ کردم...یادم افتاد که اگه مامان یا بابا باهاش حرف زده باشن حتما فهمیدن که زنگ نزدم...مامان گفت ..حالا چرا عصبانی می شی؟بابات فکر کرد چون دیشب آرمین بهت گفته نمی یام عصبی شدی و حالت بد شده ازش خواسته بیاد از دلت در بیاره...اینو که گفت فهمیدم آرمین فهمیده قرار بوده بهش زنگ بزنم ولی نزدم...اما به بابا چیزی نگفته...خواسته جلوی بابا ضایع نشم.

اونقدر از بابا عصبانیم که خدا می دونه.

وقتی اومد،اول ازش تشکر کردم که به بابا نگفته بهش زنگ نزدم..خیلی ناراحت بود..گفت داناک چطه؟ چرا اینجوری شدی؟گفتم هیچی..فقط حوصله نداشتم برم مهمونی گفتم دیگه چرا به تو زنگ بزنم..گفت منظورم دیشب نیست..چرا همش می گی حوصله ندارم؟!!..میگی افسردم؟..باشه..ولی آخه آدم افسرده اگه بشینه گوشه خونه که بدتر می شه. ها؟ منتظر جواب بود...ولی من لال شده بودم..فقط به زمین زل زده بودم..اصلا چیزی به ذهنم نمی رسید.بعد چند ثانیه سکوت انگار می خواست فضا رو عوض کنه با هیجان گفت..اصلا ول کن این حرفارو..برای آخر هفته یه برنامه باحال چیدم..به عمو کامرانم(بابام) گفتم..قبول کرد..فکر کرد می خوام به خاطر پیچوندنت حسابی جبران کنم...نمی دونه تویی که 4ماهه داری منو می پیچونی.

با نگرانی پرسیدم چه برنامه ای؟گفت...قیافشو...یه جور می پرسه چه برنامه ای،انگار برنامه اعدامشه..بعدشم برنامه باشه واسه آخر هفته..میخوام سوپرایز شی.موقع رفتن هم گفت از هفته دیگه برمی گردی کلاس پیانو چون اگه نیای منم دیگه نمی رم

احساس خیلی بدی دارم.انگار قرار نیست هیچوقت طعم آرامش و بچشم.

خدایا....

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : سمانه

دیشب بابا ساعت هفت و نیم اومد.طرفای هشت بود که صدام زد.جواب ندادم،اومد تو اتاقم و وقتی دید آماده نیستم خیلی تعجب کردو با عصبانیت گفت..ساعتو دیدی؟...چرا حاضر نیستی؟..گفتم نمی یام..پرسید چرا؟..گفتم آرمین نمی یاد،منم نمی یام( آخرین لحظه تنها چیزی بود که به فکرم رسید.نمی دونم خدا منو برای این دروغام می بخشه یا نه)..گفت چرا نمی یاد..گفتم تولد یکی از هم دانشگاهیاشه نمی تونه بیاد..گفت عجب بد شانسی..حالا عیب نداره..اونجا آدمای دیگه هم هستن که نذارن بهت بد بگذره..پاشو زود حاضر شو...با التماس گفتم..بابا شما برین دیگه..باور کنید امشب اصلا حوصله...

نذاشت حرفمو تموم کنم،با تحکم گفت..داناک ساعت هشت و نیم پایینی.باشه؟یه چند وقته توخودتی..برای همین می گم باید بیای..یه مهمونی باحال کلا حالتو خوب می کنه..بعد با لبخند چشمکی زدو رفت بیرون.

تا هشت و ربع فقط گریه کردم چون احساس کردم دیگه راه فراری ندارم.اما یهو سرم گیج رفت و افتادم زمین،بعدم حالت تهوع بهم دست داد، نمی دونم چم شده بود.با هر زحمتی که بود درو دیوارو چسبیدم و خودم وبه دسشویی رسوندم.بدجوری حالم بد بود.

مامان حال بدمو که دید بابا رو صدا زد و وقتی دیدن که راس راسی حالم خوب نیست به دکتر عزیزی زنگ زدن(دکتر خانوادگیمونه).دکتر که اومد چند تا سوال ازم کرد که..چی خوردی؟..ازاین جور سوالا منم گفتم هیچی.

بعد شنیدم که به مامان بابا گفت که همش عصبیه.یه آرام بخش بهم دادو گفت که بخوابم.

بابا زنگ زد به ندا و گفت که بیاد پیشم و حدود ساعت یه ربع به ده رفتن مهمونی.وفتی که رفتن احساس آرامش و سبکی کردم و تخت خوابیدم.

خدایا شکرت که کمکم کردی. 

 
دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 19:10 :: نويسنده : سمانه

 امروز صبح می خواستم برم مدرسه که بابام گفت وایسا می رسونمت.خیلی تعجب کردم آخه تا مدرسه مون پیاده فقط یه ربع راهه بابا هیچوقت منو نمیرسونه چون همیشه دیر تر از من راه میفته.

تو راه بهم گفت ..بعد از مدرسه به آرمین زنگ بزن ببین اگه برنامه ای نداره آماده باشه طرفای 9 میریم دنبالش.پرسیدم برای چی؟با هیجان گفت..آها این شد یه سوال خوب..یکی از رفقا دعوتمون کرده ویلاشون..به خاطر سالگرد ازدواجش.گفت هرکی رو خواستی با خودت بیار، منم که میدونم بدون آرمین بهت خوش نمی گذره،پس بهش زنگ بزن.همون موقع رسیدیم جلوی مدرسه..خیلی سعی می کردم که قیافه ام عوض نشه  آخه اشکم داشت در می اومد(مهمونی های تو ویلا خیلی نا...ولش کن)گفتم بابا میشه من نیام آخه اصلا حوصله ندارم ...ناراحت شدو گفت..اه..ضد حال نزن دیگه..می دونی که اینجور مهمونی ها چقدر خوش می گذره.بیشتر بحث نکردم ،اومدم پیاده شم که گفت..راستی به آرمین بگو لباس شناش یادش نره...اینو که گفت بغضم ترکید،اما دیگه پیاده شده بودم.با دست خداحافظی کردم باهاش.

تو حیاط مدرسه یه کم گریه کردم و با دوستم زهرا حرف زدم،اما هنوزم که هنوزه نمیدونم چیکار کنم؟هنوزم به آرمین زنگ نزدم،یعنی قصد ندارم اصلا زنگ بزنم.بابا هم هنوز نیومده.

شاید خودمو زدم به مریضی،شایدم چند تا قرص خوردم که واقعا حالم بد بشه.نمی دونم.مامانمم داره دیوونه ام میکنه،هر پنچ دقیقه با یه لباس مزخرف میاد تو اتاقم هی می پرسه..این  خوبه؟...اون بهتر نبود؟چند بار بهش گفتم حوصله ندارم بیام ولی فایده نداره..همش میگه خوش می گذره.حالم اصلا خوب نیست.احساس می کنم حالم واقعا داره بد میشه.دعام کنید.  

 
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : سمانه

 آرمین، دوست پسرم 19 سالشه، البته پسرای دیگه ای هم هستن،دوستای خانوادگی، اما اونا زیاد مورد توجه خانواده ام نیستن پس به راحتی رابطمو باهاشون  قطع کردم.

اما آرمین،ما از10 سالگی با همیم،آخه آرمین پسر دوست صمیمی بابامه.بچه که بودیم هم بازی بودیم و بزرگ که شدیم هم کلاسی و هم مهمونی شدیم.باهم کلاس موسیقی می ریم و تو مهمونی ها باهمیم.اما نزدیکه 4 ماهه همش می پیچونمش چون دیگه نمی تونم باهاش باشم،یعنی دیگه دلم نمی خواد دوست پسر داشته باشم.دو هفته ای هم می شه که دیگه کلاس پیانو نمی رم چون اونم اونجاست و من نمی خوام پیشش برم.تو این مدت هم بهش گفتم که برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده ،به خاطرهمین خیلی افسرده ام و نیاز دارم یه کم تنها باشم و ازش خواهش کردم به خانواده هامون چیزی نگه ولی نمی دونم تا کی طاقت میاره چیزی نگه.

اگه خانواده هامون بفهمن 4 ماهه بهش کم محلی می کنم، فکر می کنن دعوامون شده و سعی می کنن آشتی مون بدن، مثل دفعه های قبل.

اما اونا نمی دونن ایندفعه با دفعه های قبل فرق داره.خدایا چی کار کنم؟می ترسم

 
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : سمانه

امروز اول مهره و می دونم که همه بچه ها خوشحال بودن که رفتن مدرسه،اما فکر نکنم کسی به اندازه من از باز شدن مدرسه ها خوشحال باشه.

آخه تعطیلات تابستون و کلا هر تعطیلی برام مثل شکنجه می مونه چون دایم زیر نظر پدر مادرم هستم و مجبورم کارایی رو بکنم که بدم میاد. اما زمان مدرسه حداقل نصف روز و آزادم،آزادم طوری که می خوام باشم، زهرا دوست عزیزم و ببینم و از همه مهم تر نمازای ظهرم و به جماعت وبا خیال راحت بخونم. وای که امروز چقدر نماز بهم کیف داد.

آخه همین چند روز پیش بود موقع نماز ظهر یه سکته ناقص زدم.همیشه وقتی می خوام نماز بخونم در اتاقم و قفل می کنم که کسی نتونه بعد از در زدن بیاد تو ،یا آیدین یهو بی هوا نیاد تو اتاق.مامان بابا وآیدین اون روز بیرون بودن  من در اتاق و قفل نکردم ،رکعت سوم نماز بودم که یکهو صداشونو از طبقه پایین شنیدم اصلا فکر نمی کردم به این زودی ها بیان.خلاصه رکعت آخر و طوری خوندم که نفهمیدم چی گفتم.خیلی ترسیده بودم ،بعد از سلام دادن سریع سجاده و چادرم و کردم زیر تختم چون صدای آیدین و می شنیدم که با هیجان از پله ها بالا می اومد و صدام میزد.می خواست وسایل مدرسه شو که خریده بود بهم نشون بده، طبق معمول بی هوا در اتاق و باز کرد و پرید تو ،اونقدر ترسیده بودم و هول کرده بودم که سرش داد زدم مگه صد بار نگفتم اول در بزن بعد بیا تو . الهی، بد جور خورد تو ذوقش و آروم گفت ببخشید و بعد رفت بیرون.خیلی دلم براش سوخت و بعدش از دلش در آوردم(نگید بدجنسم)

اما این اتفاق برام تجربه ای شد که حتی اگه تنها هم هستم باید احتیاط کنم.


 

 
پنج شنبه 30 شهريور 1386برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : سمانه

 من توخانواده ای به دنیا اومدم که اصلا مذهبی نیستن،بهتر بگم اونا ضد دین هستن،یعنی از هر چیزی که به دین مربوط باشه بدشون میاد.

از وقتی که رفتم مدرسه پدر و مادرم همش تو گوشم می خوندن که حرفایی که راجع یه نمازو قرآن و محرم و ماه رمضون و کلا راجع به دین زده میشه بی خود و به درد نخورهو نباید به اونا اهمیت بدم.

از همون کلاس اول یه دختر جوون به اسم ندا به مسایل درسی من از جمله درس قرآن  رسیدگی می کرد.مادرم همیشه بهم می گفت درساتو فقط تو اتاقت باید بخونی و نباید کتاباتو بیرون اتاقت ببینم حالا می فهمم که چرا اینو می گفت، چون دلش نمی خواست کتاب دینی یا قرآن منو ببینه یا خوندنشونو بشنوه.

وقتی من مثلا داشتم روخونی قرآن تمرین می کردم ندا بهم می گفت خوب یاد بگیر که بیست بشی ولی درس مهمی نیست اصلا بهش توجه نکن.

منم حرفشونو گوش می کردم و اصلا به مسایل دینی اهمیت نمی دادم اما حساسیت بیش از حد خانواده ام باعث شدکه بر عکس نسبت به این مسایل کنجکاوتر بشم وبیشتر تحقیق کنم  تا اینکه کم کم  فهمیدم که نمی خوام مثل اونا باشم، نمی خوا مثل اونا فکر کنم و رفتار کنم(حدودا از 14 سالگیم)وکم کم زندگی سخت شد. 

 
پنج شنبه 30 شهريور 1398برچسب:, :: 11:9 :: نويسنده : سمانه

دوباره سلام.من سمانه،دانشجوی ترم5 مهندسی نرم افزار هستم.21 سالمه و ساکن شهر تهران هستم.در یک خانواده معتقد 5 نفری به دنیا اومدم و دوبرادر بزرگتر از خودم دارم که هر دو مهندس نرم افزار هستن.

 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد