|
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : سمانه
امروز ساعت8تا10 کلاس معادلات دیفرانسیل داشتم.استادشم طبق معمول تاخیر داشتو حسابی الاف شده بودیم دوتا پسره تو کلاسمون هستن که فکر می کنن هنوز بچه دبیرستانی هستن و خیلی مسخره بازی در میارن.ته کلاس نشسته بودن و برای یکی از دوستاشون هم جا گرفته بودن.وقتی اون دوستشون اومد از ته کلاس داد زدن که برات جا گرفتیم.اون پسره اصلا محلشون نکرد و گفت که خیلی ته کلاسه و از تخته دوره و دنبال یه جای بهتر می گشت.بعد اون دوتا هی اسمشو صدا می کردن و می گفتم..آقای فلان بیا.مسخره بازی بودا..یه بار...دوبار...سه بار...هی دوتایی باهم داد می زدن، هیچکسم هیچی نمی گفت.آخرین باری که داد زدن اعصابم به هم ریخت البته خودمم احساس می کنم کار خیلی قشنگی نکردم،ولی وقتی قاطی می کنم نمی فهمم چیکار می کنم.دست خودم نیست. استادم اصلا نیومد. ![]()
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : سمانه
من همیشه عادت دارم وقتی یه خاطره ای رو تو دفتر خاطراتم می نویسم براش اسم می ذارم.اسم خاطره ای که امروز براتون می نویسم هست(تجربه نو) که خاطره ای از اول دبیرستانمه و اونو عینا از دفتر خاطراتم براتون می نویسم.درضمن من یه ضعف بزرگی که دارم اینه که بلد نیستم خاطره هارو به سبک خاطره بنویسم،یعنی هر طوری که می نویسم می بینم باز به سبک داستانی نوشتم.باید ببخشید.اینم بگم که این خاطره رو همون موقع ننوشتم،چند سال بعد تو دفترم نوشتم. به نام خدا این خاطره،یکی از خاطره های خوش سال اول دبیرستان است،اما به نظر من بهترینشه.بهتره از چهارشنبه شروع کنم یعنی یه روز قبل از اون اتفاق جالب.البته به نظر من!! اون روز ناظممون خانم کاظمی اومد سر کلاس و به بچه ها گفت که فردا قراره مارو ببرن اردو، البته اگه بشه اسمشو گذاشت اردو خانم کاظمی گفت که از زنگ اول تا پایان زنگ دوم یعنی ساعت 11:30بیرون مدرسه ایم و برای زنگ آخر که ریاضی داریم برمی گردیم. راستش هیچ علاقه ای به رفتن به اون مدرسه رو نداشتم چون می دونستم هر رشته ای برم دبیرستان کارو دانش نمی رم،پس تصمیم گرفتم نرم اردو.وقتی اومدم خونه با خودم فکر کردم که صبح تا ساعت 11 می خوابم و تا ساعت 11:30 تو مدرسه حاضر می شم.فکرم احمقانه بود چون صددرصد گیر می افتادم اما واقعا تصمیممو گرفته بودم.پنجشنبه هارو خیلی دوست داشتم و با خودم فکر کردم با این نقشه حتما بهترین پنجشنبه سال رو خواهم داشت مامان بابا اصلا مخالفت نکردن و طبق قرار منو ساعت 11 بیدار کردن.صبحانه خوردم ،کتاب و دفتر ریاضی مو تو کیفم گذاشتم و راهی مدرسه شدم.بعد از 10 دقیقه رسیدم مدرسه و یه راست رفتم تو دفتر چون باید برگه عبور می گرفتم که برم سر کلاس.تو دفتر مدیر،ناظم و مشاور مدرسه نشسته بودن.خانم کاظمی با دیدن من تعجب کرد خانم مدیر که از این حرف و لحن من داشت شاخ در می آورد با اخم گفت...یعنی چی خونه بودی؟مگه مدرسه قانون نداره؟گفتم..خوب من نمی خواستم برم اردو.گفت..باید یا با والدینت میومدی یا یه نامه می آوردی ولی نباید تک و تنها و خیلی راحت دیر میومدی.بعد خانم کاظمی گفت...اصلا تو رشته تحصیلیتو انتخاب کردی؟گفتم ..آره می خوام برم کامپیوتر.مدیر گفت...خوب این دبیرستان کارو دانش هم رشته کامپیوتر داشت می تونستی اطلاعات خوبی کسب کنی.با بی اعتنایی وای باورم نمی شد که اون حرفارو من زدم.خانم مدیر که از عصبانیت داشت منفجر می شد بعد از چند دقیقه مامان اومد و همون موقع هم زنگ تفریح خوردو بچه ها ریختن پایین.بعد مامان و ناظم که حرفاشونو زدن مامان منو صدا کرد و گفت بریم.منم با دوستام خداحافظی کردم و دنبال مامان از در مدرسه رفتم بیرون.مامان خیلی عصبانی بود مامان کنار یه ماشین وایساد دیدیم ماشین باباست.مامان سوار شدو با لحن عصبانی گفت...تو برو خونه ما می ریم خرید.بابا هم که لحن مامان و دید فهمید دسته گل به آب دادم و فقط اخم کرد تو راه برگشت به حرفای خودم،خانم ناظم،خانم مدیر فکر کردم.وقتی به حرفام فکر می کردم واقعا خجالت می کشیدم.من حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکردم،شاید اگه معذرت خواهی می کردم اوما هم منو می بخشیدن و می تونستم برم سر کلاس.یادمه اون روز یکی از پنجشنبه های اردیبهشت بود اما دقیقا یادم نیست کدومش.خلاصه اون روز، روز جالبی برام بود چون برای اولین بار بود که حس کردم یه کار جدید انجام دادم.تازه شانس آوردم که نمره انضباتم کم نشد اونم فکر کنم به خاطر اینکه شاگرد اول بودم.
![]()
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : سمانه
من همیشه عاشق نویسندگی بودم.تقریبا از 16 سالگیم وقت زیادی رو برای نوشتن می گذاشتم.توی دبستان و راهنمایی هم همیشه انشاهام معروف بود.تا حالا هم چندتا داستان کوتاه و یک داستان بلند نوشتم، الانم دارم روی یک رمان کار می کنم. فکر دختری مثل داناک مدت های زیادی بود که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و تقریبا خواب و خوراک رو ازم گرفته بود.قصدم این بود که شروع کنم به نوشتن درباره داناک، حتی یه داستان کوتاه هم راجع بهش نوشتم اما نتونستم پایانی رو براش پیدا کنم.بعد یهو این فکر به ذهنم رسید که این ماجرا رو تو یه وبلاگ بنویسم تا شاید دیگران بتونن بهم کمک کنن.اولش می خواستم این ماجرا رو به عنوان یک داستان توی وبلاگ بنویسم اما بعد فکر کردم اگر دیگران فکر کنم این فقط یک داستانه اصلا بهش اهمیت ندن و بهش فکر نکن و بگن..مگه میشه همچین چیزی؟!!(چه فکر بدی کردم) اما من همیشه با تمام وجود احساس می کردم که همچین دختری واقعا وجود داره و می خواستم دیگران هم همچین فکری بکنن.(چقدر خودخواه بودم) وقتی که درباره داناک می نوشتم پابه پاش زندگی می کردم،پابه پاش گریه می کردم و پابه پاش شاد می شدم. بعد از یه مدتی که از نوشتنم و ابراز احساسات شما گذشت عذاب وجدان بدی رو روی قلبم احساس کردم با اینکه می دونستم دارم دروغ می گم اما انگار یه نیروی عجیبی شاید محبت شما یا...نمی دونم باعث می شد دروغگوییم رو باور نکنم. مدتی هم بود که کاربری با شناسه110همش بهم تذکر می داد و می گفت که کارم درست نیست،تا اینکه به خودم اومدم دیدم منی که از دروغ متنفرم دارم شب و روز به همه دروغ می گم و دیگه نتونستم با عذاب وجدانم کنار بیام و از طرفی دل کندن از شما دوستان برام سخت بود پس تصمیم گرفتم استخاره کنم.صبح چهارشنبه با قرآن استخاره کردم و بد اومد،شاید باورتون نشه ولی یه آیه در مورد دروغگویی اومد،این شد که یک لحظه هم معطل نکردم و اون پست آخر و گذاشتم.شاید برای همچین اشتباهی سنم زیاد باشه ولی آدم تو هر سنی ممکنه اشتباه کنه .به هر حال بازم می گم که متاسفم.از این به بعد راجع به زندگی و خاطرات خودم می نویسم. ![]()
چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : سمانه
داستان داناک به دلایلی همینجا متوقف میشه!!! ![]()
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 17:15 :: نويسنده : سمانه
امروز تو مدرسه چادر زهرا رو سر کردم.بهم گفت خیلی بهت میاد.خیلی از بچه های دیگه هم گفتن که چادر بهم میاد،از این حرفشون خیلی خوشم اومد بعد زهرا گفت...انشاا...تو هم چادری می شی.از این حرفش خنده ام گرفت. من آرزو دارم بتونم حجاب داشته باشم،حالا چادر پیشکش.از وقتی یادم میاد هیچوقت مادرمو به غیر از تو خیابون با روسری ندیدم،بعد زهرا چی می گفت تو کتابای دین و زندگی خیلی راجع به حجاب نوشته.خودمم یه کتاب درباره حجاب خوندم.اونجا نوشته حجابم مثل نماز و روزه و بقیه این اعمال برای خانم ها واجبه و اینکه اصلا خانم ها چرا باید حجاب بگیرن. بعضی اوقات فکر می کنم کارام مسخره اس،چون نماز می خونم ولی چه فایده وقتی حجاب ندارم.وقتی یه نامحرم میاد خونمون آخر حجابی که می تونم بگیرم اینه که یه لباس آستین بلند بپوشم، البته می دونم که این حجاب محسوب نمی شه و فایده ای نداره ولی برای اینکه دلم آروم شه این کارو می کنم.تازه موقعی می تونم این کارو بکنم که اون کس غریبه باشه.اگه یه فامیل یا آشنای نزدیک باشه بازم مامان بابا گیر می دن آخرین باری که عمو ایرج اینا اومده بودن خونمون و من یه لباس آستین بلند پوشیده بودم بابا منو کشید کنار و گفت...این چه لباسیه پوشیدی؟!!!!..زود برو یه لباس بهتر بپوش. لباسم بد نبودا...خیلی هم قشنگ بود ولی می دونستم منظورش از بهتر چیه!! یه روز که از گیر دادناشون سر همین لباس پوشیدن خسته شده بودم و عصابم خرد شده بود رفتم همه لباسایی که بدم میومد بپوشمو پاره کردم .بعد مامانم که یه روز کمد خالی رو دید و پرسید لباسات کو؟گفتم..تکراری شده بودن..ازشون بدم میومد دیگه.مامانم یه کم غر زد و از اون موقع یاد گرفتم که دیگه وقتی عصبانیم هیچ کاری نکنم چون خشم از شیطانه. ![]()
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 10:51 :: نويسنده : سمانه
بعد از شام تندی رفتم تو اتاقم(مثلا می خواستم از مامان بابا فرار کنم) اما بلاخره مامان اومد پیشم.گفت ...از امروز تعریف نمی کنی؟!!آشتی کردین؟!! سرمو انداختم پایین و آروم گفتم..نه! انگار که نشنید یا وانمود کرد که نشنیده گفت..چی گفتی؟!! دلمو زدم به دریا با همون اضطراب و ناراحتی که داشتم گفتم...مامان دیگه نمی خوام با آرمین باشم.انتظار داشتم عصبانی یا لااقل ناراحت بشه.،اما با مهربونی گفت...چرا عزیزم؟آخه چی شده؟!!چرا اینقدر ناراحتی؟!! وقتی اینجوری حرف زد نمی دونم چرا بغضم گرفت وقتی گریه امو دید انگار که فهمید واقعا دارم اذیت می شم.بغلم کرد و گفت...داناک؟!!!...حالا چرا گریه میکنی؟ما که مجبورت نکردیم با آرمین باشی.اگه احساس بدی داشتی چرا زودتر نگفتی؟!!..به خاطر بابا؟!!اگه به خاطر بابا بوده که خیلی اشتباه کردی عزیزم...دوستی بابا و عمو ایرج که ربطی به احساس تو نداره...اگه داشتی اذیت می شدی و دیگه باهاش خوشحال نبودی باید می گفتی که خیلی راحت و منطقی حلش کنیم،نه اینجوری با دعوا و کدورت. بعد یه بار دیگه جدی ازم پرسید که سر موضوع خاصی دعوا کردیم یا نه و وقتی گفتم نه و مطمین شد که مسیله مثل همیشه نیست،بازم کلی باهام حرف زدو گفت که باید به جای اینکه با کارام اونا رو نگران کنم و به آرمین و احیانا پدر ومادرش توهین کنم از همون اول می گفتم که چی می خوام. آخر سرم گفت که خودش قضیه رو به بابا میگه و اینکه باید از آرمین معذرت خواهی کنم که تو این مدت بهش بی احترامی کردم واگر هم بخوایم با هم نباشیم نباید بینمون کدورتی باشه. همه چیز مثل یه خواب بود.باورم نمی شد که دیگه مجبور نیستم با آرمین باشم.الانم باورم نمی شه.خدایا شکرت. این موضوع که به خیر گذشت... هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ![]()
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 17:12 :: نويسنده : سمانه
امروز ساعت دو نیم بود که مامان اومد تو اتاقم و گفت که آرمین دم در منتظرته.شرایط هنوز طوری نبود که بتونم سوال پیچش کنم که چرا اومده و کجا قراره بریم و از این جور حرفا،فقط گفتم که بابا گفته بود حق ندارم برم بیرون و مامان گفت که بابا می دونه و اجازه داده. سریع حاضر شدم و رفتم دم در.تو ماشین منتظر بود.سوار شدم و سلام کردم، اما جواب سلاممو نداد.مثل همیشه نبود.ناراحت و عصبانی بود، برای همین دیگه نپرسیدم داره کجا می ره.یه خورده که رفتیم فهمیدم داره کجا میره. یه کافی شاب نزدیک کلاس پیانومونه که همیشه بعد از کلاس می رفتیم اونجا(البته خیلی وقت بود که دیگه نمی رفتیم) دل شوره داشتم.میدونستم می خواد سنگامونو وا بکنیم ولی من نمی دونستم چی باید بگم؟کل راه رو فکر کردم،ولی بازم نفهمیدم که چی قراره بگم!!!!!! اولش حدود دو دقیقه فقط با اخم و عصبانیت نشسته بود و حرفی نمی زد.نمی دونم می خواست من شروع کنم یا....نمی دونم؟ولی من همونجور ساکت موندم. بعد گفت...دیگه حوصله مسخره بازیاتو ندارم.یادم میاد ما همیشه همه ی حرفامونو به هم می زدیم.وقتی تو دیگه حرف نمی زنی و منو می پیچونی می دونی یعنی چی؟یعنی دیگه حوصله منو نداری، یعنی دیگه نمی خوای با من باشی.خوب اگه اینجوریه چرا رک و پوست کنده نمی گی؟چرا همش ادا در میاری؟می دونی که خوشم نمیاد. قلبم هزارتا می زد و طبق معمول لال شده بودم. گفت...ما باباهامون با هم دوست دوست صمیمین،ما هم به خاطر اونا با هم دوست شدیم،دوستای خوبی هم برای هم بودیم.من همش فکر می کردم که خیلی صمیمی هستیم و تو هم راضی،ولی دوستی و رفاقت که زورکی نمی شه،اگه می خوای با یکی دیگه باشی یا هر چی...چه می دونم...باید حرف بزنی،حق نداری همه رو سر کار بذاری. از حرف آخرش که گفت می خوای با یکی دیگه باشی خیلی ناراحت شدم چون حرف خیلی بدی زده بود. خیلی عصبانی شده بودم و با صدای بلند گفتم...نخیر...این حرفا نیست...من فقط نمی خوام با هیچکس دوست باشم. نیش خند زدو با کنایه گفت...منظورت از هیچکس منم دیگه؟!!!...باید زودتر حدس می زدم. خواستم چیزای بیشتری بگم و یه کم روشنش کنم ولی دیگه نذاشت حرف بزنم.بیشتر عصبانی شده بود.گفت...چیزی که می خواستم بفهمم،فهمیدم. می خوای رفاقتمون تموم شه؟تموم شد.دیگه توضیح نخواستم. بعد بلند شدو گفت که پاشو برسونمت خونتون. دم در که پیاده شدم غم دنیا ریخت رو سرم چون مامان بابا حتما سوال پیچم می کردن که آشتی کردیم یا نه؟ وقتی رفتم تو و دیدم خونه نیستن یکم آروم شدم ولی شب ما جرا داریم. اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.اصلا نمی دونم دارم چیکار می کنم.حالا بهشون چی بگم؟!!!!خدایا کمکم کن..
![]()
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 13:3 :: نويسنده : سمانه
دیشب رفتم پیش مامانم تا باهم آشتی کنیم.سرش تو لب تاپ بود.ازش معذرت خواستم و خواهش کردم که باهام آشتی کنه. اولش چیزی نگفت. بعد با کنایه گفت...مگه ناراحتی که باهات حرف نمی زنم بدجوری عصبانی بود از اینکه زودتر از اینا ازش معذرت خواهی نکردم.بازم کلی عذرخواهی کردم و گفتم که دیگه از این کارا نمی کنم.(نمی دونم واقعا می تونم دیگه از این کارا نکنم یا نه؟!!!!!!) بعد چند ثانیه که همونطور با اخم ساکت بود و انگار که داشت فکر می کرد گفت...داناک عهد کرده بودم دیگه اگه عذرخواهی هم کنی حالا حالا ها باهات حرف نزنم نمی دونم آشتی شدیم یا نه ![]()
یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 17:44 :: نويسنده : سمانه
گفت...فکر نکنی همه چی تمومه ها...حرفای قبلیم هنوز سر جاشه،هنوزم حق نداری بعد مدرسه جایی بری.چون pspی آیدین و دادم لب تاپ تو هم دادم. ![]()
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 9:15 :: نويسنده : سمانه
چهارشنبه شب بابا به چند تا از دوستای خانوادگی و فامیلا زنگ زد و دعوتشون کرد ویلای لواسون،ولی کسی چیزی بهم نگفت.فردا صبحش بابا ساعت 9 بیدارم کرد.لباس پوشیده بود و آماده رفتن بود.گفت...ما داریم می ریم ویلای لواسون و جمعه آخر شب برمی گردیم، مرتب به خونه زنگ می زنم،اگه یه بارشم جواب ندی خودت می دونی بعد آیدین اومد.بغض کرده بود گفت...من که ویلا رو خیلی دوست ندارم..حالا اگه شهربازی بود یه چیزی...تازشم بدون تو اصلا کیف نمی ده. گفتم...چرا خیلی هم کیف می ده...تازه تو که هرجا شاهین باشه دیگه منو محل نمی کنی.(شاهین پسر دوست مامانمه و 11 سالشه) از حرفم ناراحت شد کلی معذرت خواستم و گفتم که شوخی کردم و خلاصه با بدبختی راهیش کردم.مامان حتی باهام خداحافظی هم نکرد.خیلی غصه ام گرفته بود،آخه بابا قبل رفتم لااقل دو کلمه باهام حرف زد،هرچند که همش دعوا و تهدید بود ولی از هیچی بهتر بود. وقتی رفتن یه غم عجیبی تو دلم افتاده بود بابا تو کل اون دو روز حتی یه بار هم زنگ نزد.خیلی دلم براشون تنگ شده بود مخصوصا برای آیدین. آیدین صبح جمعه زنگ زد.از صداش معلوم بود که خیلی خوشحاله،وقتی صدای شادشو شنیدم کلی شاد شدم. گفت...داناک جونم خیلی دلم برات تنگ شده.ازاین کارش خیلی غافلگیر شده بودم آخه شاهین و آیدین وقتی باهمن دیگه حواسشون به هیچ جا و هیچ کس نیست.فکر نمی کردم اصلا به یادم بیفته. گفتم...منم دلم برات تنگ شده.بعد انگار که می خواست دلداریم بده گفت...داناک اینجا خیلی به درد نخوره..اون موقع که باهم رفته بودیم تیاتر خیلی خیلی بیشتر از الان بهم خوش گذشت. اگه کنارم بود طوری بغلش می کردم که له بشه.نمی دونم این مهربونیشو از کی به ارث برده. اما اگه بخوام راستشو بگم به منم خوش گذشت چون یه کارایی کردم که هیچوقت با وجود بابا مامان نمی تونستم انجام بدم. مثلا نمازامو تو پذیرایی می خوندم یا سریال تکیه بر باد و طبقه پایین در حالی که رو مبل دراز کشیده بودم نگاه کردم(برعکس همیشه که تو اتاقم می دیدم) یا مثلا آهنگی که خیلی خوشم میومد و با صدای بلند پخش می کردم. امروز به آیدین می گم که به منم خوش گذشته تا عذاب وجدان نداشته باشه.آخه صبح درست و حسابی ندیدمش. ![]()
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : سمانه
مامان بابا هنوز باهام قهرا".مامان که از اون شب تا حالا یک کلمه هم باهام حرف نزده،واقعا حتی یک کلمه هم حرف نزده. اما باید بگم اوضاع خوبه،خیلی هم خوبه آرمینم از اون شب تا حالا نه اومده نه حتی بهم زنگ زده،نمی دونم خودش باهام قهر کرده یا بابا گفته این کارو بکنه ولی هرچی که هست این یه ماه فرصت خوبیه که راجع به رابطه ام باهاش بیشتر فکر کنم و یه تصمیم اساسی بگیرم. می دونم هیچ بچه ای خوشش نمیاد که پدر مادرش باهاش قهر باشن ولی من همش فکر می کنم اگه مامان بابا همیشه باهام قهر بودن اوضاع چقدر خوب می شد،چون دیگه کاری به کارم نداشتن و من هرکاری که می خواستم راحت انجام می دادم و فقط از بودنشون لذت می بردم، حتی اگه باهام حرف نمی زدن.ولی تا کمتر از یه ماه دیگه شایدم خیلی کمتر از اون(حالا که می بینم به این زودی با آیدین آشتی کردن) مامان بابا باهام آشتی می کنن و اوضاع مثل قبل میشه ومن خیلی می ترسم ![]()
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 9:51 :: نويسنده : سمانه
دارم از سایت مدرسه براتون پست میذارم،چون همونطور که حدس می زدم،پریشب که رفتم تو اتاقم اثری از لب تاپم نبود.خیلی داغونم؛خیلی.بگم از پریشب. ساعت یک ربع به یک بود که رسیدیم خونه.مامان بابا منتظرمون بودن.وقتی رفتیم تو،مامان با اخم دوباره دستشو آورد بالا که بزنه تو صورتم..اماایندفعه فقط تهدید بود،گفت ساکت داناک..ساکت..فقط جواب منو بده،یهو بی خبر کدوم گوری رفتین؟ منم همونطور با بغض براش گفتم کجاها رفتیم و اینکه تا برگردیم دیر شده.اول از همه موبایلمو ازم گرفت.گفت...موبایلی که بلد نیستی ازش استفاده کنی به درد سطل آشغال می خوره،بعدم داد زد که...لیاقت هیچ تفریح و توجهی رو ندارم و آخر سرم قضیه پارتی رو گفت و گفت که چقدر آبروریزی شده.وقتی در مورد مهمونی می گفت از عصبانیت نمی تونست حرف بزنه،معلوم بود که نصف بیشتر عصبانیتش برای مهمونی بود،چون عمو ایرج براش خیلی مهمه. وقتی گفت از جلو چشمش دور شم و رفتم تو اتاقم،شنیدم که رفت تو اتاق آیدین.داشتم از غصه می مردم وقتی دعواش می کرد جمعه که بیدار شدم همه فکرو ذهنم آیدین بود.کلی منتظر شدم تا مامان بابا برن بیرون و بتونم برم پیشش.گفتم...الهی بمیرم...بابا دیشب خیلی اذیتت کرد؟کتکت زد؟گفت..نه..فقط سرم داد زد و گفت که خیلی پسر لجبازو پررویی شدم.pspمو هم ازم گرفت و گفت تا یه ماه هیچ جا نمی برمت دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گریه ام گرفت.بغلش کردم و گفتم...ببخشید کوچولو همش تقصیر من بود. خیلی تعجب کرده بود.گفت من باید بگم ببخشید...اونقدر غصه خوردم که بابا زدت.بابا نباید تو رو می زد آخه تقصیر من بود،من بهانه گرفته بودم. این حرفاش حالم و خیلی بدتر می کرد. دیگه شب و روزم قاطی شده.دلم می خواد بمیرم.من یه احمقم، یه احمق واقعی که برادر هشت سالشو فدای خواسته هاش می کنه.از خودم بدم میاد.از خودم متنفرم.دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار....
![]()
پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : سمانه
قبل از ظهر آیدین و بردم اتاق خودم .دیگه گریه نمی کرد اما اشکاش هنوز رو صورتش بود ساعت12آرمین اومدو ساعت 12:30 راه افتادیم.وقتی رسیدیم رستوران بابا گفت...پیشنهاد آرمین بود که بیایم اینجا.منم ازش تشکر کردم بعد از ناهار که راه افتادیم به سمت پیست آزادی(مثلا من نمی دونستم) آرمین آروم بهم گفت...داریم به بخش هیجان انگیزش نزدیک می شیم..منم فقط با لبخند تایید کردم.آیدین هم تمام مدت ساکت و ناراحت بغلم نشسته بود. وقتی نزدیک مجموعه آزادی شدیم..وانمود کردم که فهمیدم قضیه چیه و داد زدم...کارتینگ کارتینگ به همون اندازه که فکرشو می کردک هیجان انگیز و جالب بود.به نظر خودم که برای بار اول خوب بودم. آرمین خیلی خوشحال بود چون احساس کرده بود تونسته منو از لاکم بیرون بیاره. بعد از بازی رفتیم کافی شاب پیست تا چیزی بخوریم.بعد آیدین گفت که می خواد بره دسشویی.آرمین نیم خیز شدو گفت بیا باهم بریم.اما من گفتم نمی خواد خودم می برمش.وقتب آیدین از دسشویی اومد بهش گفتم ...بریم تیاتر؟فکر کرد شوخی می کنم.گفت..الان؟گفتم..آره دیگه..مگه نگفتی نمایش ساعت 7.اگه یه کم بجنبیم می رسیم.از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه خدارو شکر به موقع به نمایش رسیدیم..نمایش تو کانون پروش فکری ،تو پارک لاله بود.وسط نمایش به آیدین گفتم نمایش و ببینه تا برگردم و رفتم نمازخونه پارک نمازمو خوندم.نمازخونه اش خیلی قشنگ بود.بعدشم رفتیم یه کم تاب و سرسره سوار شدیم ،حالا هم اومدیم کافی نت..آخه بابا خیلی اوقات برای تنبیهم لب تاپمو ازم می گیره،فکر کردم الان یه پست بذارم چون شاید فردا نتونم.الانم می خوایم بریم پیتزا بخوریم. میدونم الان مامان بابا خیلی عصبانی و ناراحتن ،خودمم ازاین موضوع خوشحال نیستم، ولی چاره ای نداشتم. الان حس خوبی دارم..چون هم از پارتی نجات پیدا کردم..هم دل آیدین کوچولو رو شاد کردم..الان با سیستم بغلی رفته نت.یه چند ساعت دیگه معطل می کنیم و بعد می ریم خونه. بقیه اش با خدا...
![]()
پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : سمانه
آیدین از صبح بهانه تیاتر گرفته(ببخشید،نمی دونم چطور درست تایپش کنم). تو اینترنت دیده که امروز نمی دونم کجا یه نمایش کودک برگزار می شه. از صبح هی بالا پایین می پره می گه بریم تیاتر...بریم تیاتر..بابا هم هیمی گه نه بالاخره می فهمم برنامه چیه و وقتی فهمیدم،اگه دیدم جایی که نمی تونم تحمل کنم،می خوام یواشکی آیدین و بردارم ببرمش تیاتر بعد بگم دلم براش سوخت آخه الان صداش که از پایین میاد دیگه نمی گه بریم..بریم..داره گریه می کنه ![]()
چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : سمانه
آخر هفته بدجوری نگرانم می کنه،آخه مامان بابای من آخر هفته ها تو خونه بند نمی شن.یعنی حتما باید یه برنامه ای بچینن که حسابی بهشون خوش بگذره و این منو خیلی می ترسونه.مخصوصا با اتفاقی که پریشب افتادو دکتر بهشون گفت که عصبیم و همین داره کار دستم می ده. آخه دیروز آرمین اومده بود خونمون.بعد از ظهرش مامانم گفت که آرمین قراره عصر بیاد ببینتت.حالم خیلی گرفته شد.پرسیدم چرا می خواد بیاد؟..مامانم گفت...یعنی باید دلیلی داشته باشه که بیاد..خوب شنیده دیشب حالت بد شده،می خواد بیاد دیدنت. خیلی عصبانی شدم..خیییییلی اونقدر از بابا عصبانیم که خدا می دونه وقتی اومد،اول ازش تشکر کردم که به بابا نگفته بهش زنگ نزدم..خیلی ناراحت بود با نگرانی احساس خیلی بدی دارم.انگار قرار نیست هیچوقت طعم آرامش و بچشم. خدایا.... ![]()
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : سمانه
دیشب بابا ساعت هفت و نیم اومد.طرفای هشت بود که صدام زد.جواب ندادم،اومد تو اتاقم و وقتی دید آماده نیستم خیلی تعجب کردو با عصبانیت نذاشت حرفمو تموم کنم،با تحکم گفت..داناک ساعت هشت و نیم پایینی.باشه؟یه چند وقته توخودتی..برای همین می گم باید بیای..یه مهمونی باحال کلا حالتو خوب می کنه..بعد با لبخند چشمکی تا هشت و ربع فقط گریه کردم چون احساس کردم دیگه راه فراری ندارم.اما یهو سرم گیج رفت و افتادم زمین،بعدم حالت تهوع بهم دست داد، نمی دونم چم شده بود.با هر زحمتی که بود درو دیوارو چسبیدم و خودم وبه دسشویی رسوندم.بدجوری حالم بد بود مامان حال بدمو که دید بابا رو صدا زد و وقتی دیدن که راس راسی حالم خوب نیست به دکتر عزیزی زنگ زدن(دکتر خانوادگیمونه).دکتر که اومد چند تا سوال ازم کرد که..چی خوردی؟..ازاین جور سوالا منم گفتم هیچی. بعد شنیدم که به مامان بابا گفت که همش عصبیه.یه آرام بخش بهم دادو گفت که بخوابم. بابا زنگ زد به ندا و گفت که بیاد پیشم و حدود ساعت یه ربع به ده رفتن مهمونی.وفتی که رفتن احساس آرامش و سبکی کردم خدایا شکرت که کمکم کردی. ![]()
دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 19:10 :: نويسنده : سمانه
امروز صبح می خواستم برم مدرسه که بابام گفت وایسا می رسونمت.خیلی تعجب کردم تو راه بهم گفت ..بعد از مدرسه به آرمین زنگ بزن ببین اگه برنامه ای نداره آماده باشه طرفای 9 میریم دنبالش.پرسیدم برای چی؟با هیجان گفت..آها این شد یه سوال خوب..یکی از رفقا دعوتمون کرده ویلاشون..به خاطر سالگرد ازدواجش.گفت هرکی رو خواستی با خودت بیار، منم که میدونم بدون آرمین بهت خوش نمی گذره،پس بهش زنگ بزن تو حیاط مدرسه یه کم گریه کردم و با دوستم زهرا حرف زدم،اما هنوزم که هنوزه نمیدونم چیکار کنم؟هنوزم به آرمین زنگ نزدم،یعنی قصد ندارم اصلا زنگ بزنم.بابا هم هنوز نیومده. شاید خودمو زدم به مریضی،شایدم چند تا قرص خوردم که واقعا حالم بد بشه ![]()
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : سمانه
آرمین، دوست پسرم 19 سالشه، البته پسرای دیگه ای هم هستن،دوستای خانوادگی، اما اونا زیاد مورد توجه خانواده ام نیستن پس به راحتی رابطمو باهاشون قطع کردم. اما آرمین،ما از10 سالگی با همیم،آخه آرمین پسر دوست صمیمی بابامه.بچه که بودیم هم بازی بودیم و بزرگ که شدیم هم کلاسی و هم مهمونی شدیم.باهم کلاس موسیقی می ریم و تو مهمونی ها باهمیم.اما نزدیکه 4 ماهه همش می پیچونمش چون دیگه نمی تونم باهاش باشم،یعنی دیگه دلم نمی خواد دوست پسر داشته باشم اگه خانواده هامون بفهمن 4 ماهه بهش کم محلی می کنم، فکر می کنن دعوامون شده و سعی می کنن آشتی مون بدن اما اونا نمی دونن ایندفعه با دفعه های قبل فرق داره.خدایا چی کار کنم ![]()
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : سمانه
امروز اول مهره و می دونم که همه بچه ها خوشحال بودن که رفتن مدرسه،اما فکر نکنم کسی به اندازه من از باز شدن مدرسه ها خوشحال باشه آخه تعطیلات تابستون و کلا هر تعطیلی برام مثل شکنجه می مونه آخه همین چند روز پیش بود موقع نماز ظهر یه سکته ناقص زدم.همیشه وقتی می خوام نماز بخونم در اتاقم و قفل می کنم که کسی نتونه بعد از در زدن بیاد تو ،یا آیدین یهو بی هوا نیاد تو اتاق.مامان بابا وآیدین اون روز بیرون بودن من در اتاق و قفل نکردم ،رکعت سوم نماز بودم که یکهو صداشونو از طبقه پایین شنیدم اصلا فکر نمی کردم به این زودی ها بیان.خلاصه رکعت آخر و طوری خوندم که نفهمیدم چی گفتم.خیلی ترسیده بودم اما این اتفاق برام تجربه ای شد که حتی اگه تنها هم هستم باید احتیاط کنم.
![]()
![]() |