این من هستم!
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
نفس ما
آبجی تینا کوچولوی خودم
آبجی اسما
رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
دانلود نرم افزار های پرتابل
افکار یک ذهن مضطرب
ما دو نفر
تنبیه داداشم
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داناک می ترسه! و آدرس danak-tanha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 28
بازدید کل : 40260
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 209
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
سمانه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : سمانه

 پنجشنبه اولین سالگرد ازدواج برادرم بود و به همین مناسبت همه عمو ها و بابابزرگ و مامان بزرگ و دعوت کرده بود خونشون،البته به علاوه ی ما.

جاتون خالی خیلی خوش گذشت...از اول تا آخر فقط داشتیم می خوردیم.سه نوع غذا درست کرده بود.بعد از شامم سه نوع دسر خیلی خوشگل و در عین حال خیلی خوشمزه که بازم خودش درست کرده بود و زدیم تو رگ...بعدشم که وقت عکس و کادو ها بود...من طبق معمول عکاس بودم و با وسواس همیشگیم عکس گرفتم ولی دوتا عکسی که خودم توش بودم و دوربین و دادم به یکی از عموهام از نظر خودم کاملا غیر حرفه ای بودن...البته به عنوان عکسای خانوادگی بد نبودنا ولی خوب من یه کم حساسم...

خلاصه آخر شب(حدود ساعت 1:30) همه نشته بودیم و درحالی که به یک موسیقی لایت گوش می دادیم و به زور تکه های کیک و فرو می دادیم، یهو از اتاق خواب یه صدای خیلی وحشتناک بلند شد و پشت سرش هم صدای گریه پسر عموم طاها که یک سال و 9 ماهشه..همه هول کرده بودیم ،یکی از زن عموهام رفت تو اتاق و طاها رو اورد...ظاهرا در کشویی کمد لباسارو چسبیده بوده و می خواسته بره بالا که در کنده شده بوده و افتاده بوده روش..وای..صورتش خونی بود...همه به خصوص مامانش بد جوری هول کرده بودیم ،مامانش سریع بغلش کرد و باباشم سریع خونا رو پاک کرد که بفهمیم چی شده.یه شکاف عمودی درست انتهای ابروی راستش بود...همه دورش کرده بودن و هر کس یه چیزی می گفت...یکی میگفت یخ بذارین..یکی می گفت ببریدش بیمارستان...یکی می گفت جای زخم و فشار بدین...خلاصه بد جور شلوغش کرده بودن و باعث شده بودن که بچه بترسه و بیشتر گریه کنه...چون یه لحظه که عموم دستمال و برداشت و من زخم و دیدم فهمیدم به خیر گذشته و چیز خاصی نیست...

وقتی خون بند اومد یه چسب زخم روش زدن و لباس پوشیدن و هول هولکی رفتن.بعد ازاین اتفاق دیگه کسی دل و دماغ نداشت و کم کم همه لباس پوشیدن و رفتم.مهمونی خیلی خوبی بود ولی این بچه شیطون بدجوری خرابش کرد...باید یه کتک مفصل بهش بزنم...موافقید

 
پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : سمانه

 از اواسط همین هفته خیلی اتفاقی متوجه یه برنامه ی خیلی توپ شدم که از شبکه شما پخش میشه.اسمش هفت ترانه ست.هر شب  آهنگ هفتا خواننده رو به همراه کلیپ تصویری از یه فیلم پخش می کنه.مسابقه نظر سنجی هم داره و هر شب یه خواننده اول میشه بعد آخر هفته یعنی جمعه ی هر هفته فینال بین اون هفتا خواننده که در طول هفته انتخاب شدن برگزار می شه.

کلا برنامه شاد و باحالیه.هرشب ساعت 19:30تا20:30 پخش میشه.جمعه ها هم ساعت9 تا 11 صبح. ولی این هفته استثنا جمعه ساعت19 تا 21 پخش می شه.

پیشنهاد می کنم از دست ندین. 

 
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 14:14 :: نويسنده : سمانه

 ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....(این ادامه ی الف عنوان بود)

بچه ها امروز بلاخره امتحاناتم تموم شد و راحت شدم. 19 روز تا شروع کلاسای ترم جدید مونده.19 روز وقت دارم حسابی خوش بگذرونم.نمی دونید چقدر دلم برای همتون و وبلاگم تنگ شده بود.

از امتحانا که نپرسید چون با اجازه تون همه رو گند زدم(اوه اوه الان رها منو می زنه) ولی هر چی که بود تموم شد و اصلا هم مهم نیست که چطوری.

تا یک هفته ی آینده هم قراره اینترنت وایرلس بگیریم و از شر این اینترنت حرص درآر(منظورم در آور هستشا) راحت شیم.

دیگه چی بگم؟...آها چند روز دیگه هم می خوام با نرگس(نرگس دوستم و هم دانشگاهیم...همون نون نفس ما) برم شهربانو تو بوستان ولایت، کارتینگ سواری(خواهرای گلم هر کس پایه ست بیاد بریم..خیلی حال می ده)

دیگه واقعا چیزی به ذهنم نمی رسه.فکر کنم برای بازگشت دوباره به وبلاگ زیاد بد نباشه(نه؟!!).

پس تا بعد خداحافظ.