فرار
این من هستم!
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
نفس ما
آبجی تینا کوچولوی خودم
آبجی اسما
رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
دانلود نرم افزار های پرتابل
افکار یک ذهن مضطرب
ما دو نفر
تنبیه داداشم
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داناک می ترسه! و آدرس danak-tanha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 92
بازدید ماه : 114
بازدید کل : 40346
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 209
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
سمانه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : سمانه


این پست رو تو یه کافی نت نزدیک پارک لاله براتون می نویسم،حالا می گم چرا.

قبل از ظهر آیدین و بردم اتاق خودم .دیگه گریه نمی کرد اما اشکاش هنوز رو صورتش بود.گفتم..کوچولو(وقتی ناراحته اینجوری صداش می کنم) غصه نخور..اگه امروز نریم تیاتر..قول می دم فردا ببرمت.گفت..اگه فردا دیگه نباشه چی؟..گفتم..خوب نگاه می کنیم اگه نبود یه تیاتر دیگه میریم..گفت ..نه من همین نمایشو می خوام. گفتم باشه..پس من چندتا سوال ازت میکنم اگه جواب بدی شاید امروز خودم بردمت. خوشحال شد.پرسیدم..تو میدونی امروز قراره کجا بریم؟یه کم فکر کرد و گفت..خوب وقتی بابا داشت به مامان می گفت من شنیدم اما بابا گفت تو نباید بدونی.گفتم تو بگو..من به کسی نمی گم که می دونم..فقط می خوام بدونم که آماده باشم.گفت ..برای ناهار قراره بریم همون رستورانی که تو خیلی خوشت میاد...بعدم قراره بریم کارتینگ.شاخام زد بیرون...آخه من همیشه آرزو داشتم برم کارتینگ ولی مامانم نمی ذاشت..می گفت خطرناکه(همه می گن امن ترین تفریح دنیاست) بعدم قراره بریم خونه عمو ایرج(بابای آرمین)...پرسیدم ...نگفتن خونه آرمین اینا چه خبره؟پارتیه؟ گفت آره دیگه..می خوان تو حسابی خوشحال بشی..دلم هری ریخت..آیدین دوباره گریه اش گرفت. گفت ..همه می خوان تو رو خوشحال کنن..ولی من چی؟..چی می شد می رفتیم نمایشم می دیدیم؟گفتم ناراحت نباش عزیزم من یه فکرایی دارم..اما دیگه چیز نگفتم.

ساعت12آرمین اومدو ساعت 12:30 راه افتادیم.وقتی رسیدیم رستوران بابا گفت...پیشنهاد آرمین بود که بیایم اینجا.منم ازش تشکر کردم.آخه بابا همینو می خواست.

بعد از ناهار که راه افتادیم به سمت پیست آزادی(مثلا من نمی دونستم) آرمین آروم بهم گفت...داریم به بخش هیجان انگیزش نزدیک می شیم..منم فقط با لبخند تایید کردم.آیدین هم تمام مدت ساکت و ناراحت بغلم نشسته بود.

وقتی نزدیک مجموعه آزادی شدیم..وانمود کردم که فهمیدم قضیه چیه و داد زدم...کارتینگ؟!!!همه از هیجان زدگی من خوشحال شدن..منم دقیقا همینو می خواستم.

کارتینگ به همون اندازه که فکرشو می کردک هیجان انگیز و جالب بود.به نظر خودم که برای بار اول خوب بودم.

آرمین خیلی خوشحال بود چون احساس کرده بود تونسته منو از لاکم بیرون بیاره.

بعد از بازی رفتیم کافی شاب پیست تا چیزی بخوریم.بعد آیدین گفت که می خواد بره دسشویی.آرمین نیم خیز شدو گفت بیا باهم بریم.اما من گفتم نمی خواد خودم می برمش.وقتب آیدین از دسشویی اومد بهش گفتم ...بریم تیاتر؟فکر کرد شوخی می کنم.گفت..الان؟گفتم..آره دیگه..مگه نگفتی نمایش ساعت 7.اگه یه کم بجنبیم می رسیم.از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه.بعد یهو گفت..پس مهمونی چی می شه؟گفتم..مهمونی رو ول کن..امروز به من خیلی خوش گذشت، می خوام به تو هم خوش بگذره.گفت...خوب اینجوری بابا خیلی عصبانی میشه و دعوامون می کنه.گفتم... نترس می گم من تورو بردم...اینطوری فقط منو دعوا میکنه.یه کم فکر کرد بعد گفت...اصلا ولش کن...نمی خوام بابا به خاطر من تورو دعوا کنه(این مهربونیش دیوونه ام میکنه).گفتم...عیب نداره..عوضش کلی بهمون خوش می گذره...حالا میای یا نه؟..باز یه کم تردید کرد و بلاخره را افتاد. وقتی نشستیم تو تاکسی به مامان اس ام اس دادم که...من و آیدین رفتیم تیاتر..نگران نشید.بعد گوشیمو خاموش کردم.

خدارو شکر به موقع به نمایش رسیدیم..نمایش تو کانون پروش فکری ،تو پارک لاله بود.وسط نمایش به آیدین گفتم نمایش و ببینه تا برگردم و رفتم نمازخونه پارک نمازمو خوندم.نمازخونه اش خیلی قشنگ بود.بعدشم رفتیم یه کم تاب و سرسره سوار شدیم ،حالا هم اومدیم کافی نت..آخه بابا خیلی اوقات برای تنبیهم لب تاپمو ازم می گیره،فکر کردم الان یه پست بذارم چون شاید فردا نتونم.الانم می خوایم بریم پیتزا بخوریم.

میدونم الان مامان بابا خیلی عصبانی و ناراحتن ،خودمم ازاین موضوع خوشحال نیستم، ولی چاره ای نداشتم.

الان حس خوبی دارم..چون هم از پارتی نجات پیدا کردم..هم دل آیدین کوچولو رو شاد کردم..الان با سیستم بغلی رفته نت.یه چند ساعت دیگه معطل می کنیم و بعد می ریم خونه.

بقیه اش با خدا... 


 



نظرات شما عزیزان:

داداش امیر
ساعت10:26---7 مهر 1391
خیلی فکر خلاقی داری... جالب بئد... انشالله که اتفاقی نمی افته...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: