|
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 17:12 :: نويسنده : سمانه
امروز ساعت دو نیم بود که مامان اومد تو اتاقم و گفت که آرمین دم در منتظرته.شرایط هنوز طوری نبود که بتونم سوال پیچش کنم که چرا اومده و کجا قراره بریم و از این جور حرفا،فقط گفتم که بابا گفته بود حق ندارم برم بیرون و مامان گفت که بابا می دونه و اجازه داده. سریع حاضر شدم و رفتم دم در.تو ماشین منتظر بود.سوار شدم و سلام کردم، اما جواب سلاممو نداد.مثل همیشه نبود.ناراحت و عصبانی بود، برای همین دیگه نپرسیدم داره کجا می ره.یه خورده که رفتیم فهمیدم داره کجا میره. یه کافی شاب نزدیک کلاس پیانومونه که همیشه بعد از کلاس می رفتیم اونجا(البته خیلی وقت بود که دیگه نمی رفتیم) دل شوره داشتم.میدونستم می خواد سنگامونو وا بکنیم ولی من نمی دونستم چی باید بگم؟کل راه رو فکر کردم،ولی بازم نفهمیدم که چی قراره بگم!!!!!! اولش حدود دو دقیقه فقط با اخم و عصبانیت نشسته بود و حرفی نمی زد.نمی دونم می خواست من شروع کنم یا....نمی دونم؟ولی من همونجور ساکت موندم. بعد گفت...دیگه حوصله مسخره بازیاتو ندارم.یادم میاد ما همیشه همه ی حرفامونو به هم می زدیم.وقتی تو دیگه حرف نمی زنی و منو می پیچونی می دونی یعنی چی؟یعنی دیگه حوصله منو نداری، یعنی دیگه نمی خوای با من باشی.خوب اگه اینجوریه چرا رک و پوست کنده نمی گی؟چرا همش ادا در میاری؟می دونی که خوشم نمیاد. قلبم هزارتا می زد و طبق معمول لال شده بودم. گفت...ما باباهامون با هم دوست دوست صمیمین،ما هم به خاطر اونا با هم دوست شدیم،دوستای خوبی هم برای هم بودیم.من همش فکر می کردم که خیلی صمیمی هستیم و تو هم راضی،ولی دوستی و رفاقت که زورکی نمی شه،اگه می خوای با یکی دیگه باشی یا هر چی...چه می دونم...باید حرف بزنی،حق نداری همه رو سر کار بذاری. از حرف آخرش که گفت می خوای با یکی دیگه باشی خیلی ناراحت شدم چون حرف خیلی بدی زده بود. خیلی عصبانی شده بودم و با صدای بلند گفتم...نخیر...این حرفا نیست...من فقط نمی خوام با هیچکس دوست باشم. نیش خند زدو با کنایه گفت...منظورت از هیچکس منم دیگه؟!!!...باید زودتر حدس می زدم. خواستم چیزای بیشتری بگم و یه کم روشنش کنم ولی دیگه نذاشت حرف بزنم.بیشتر عصبانی شده بود.گفت...چیزی که می خواستم بفهمم،فهمیدم. می خوای رفاقتمون تموم شه؟تموم شد.دیگه توضیح نخواستم. بعد بلند شدو گفت که پاشو برسونمت خونتون. دم در که پیاده شدم غم دنیا ریخت رو سرم چون مامان بابا حتما سوال پیچم می کردن که آشتی کردیم یا نه؟ وقتی رفتم تو و دیدم خونه نیستن یکم آروم شدم ولی شب ما جرا داریم. اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.اصلا نمی دونم دارم چیکار می کنم.حالا بهشون چی بگم؟!!!!خدایا کمکم کن..
نظرات شما عزیزان: نرگس
![]() ساعت14:35---7 آبان 1391
میخواستی از اول دوست نشی هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه
داداش امیر
![]() ساعت23:56---20 مهر 1391
خیلی راحت بگو از این دوستیها خسته شدم.. دلمو زده... دلم میخواد یکم تنها باشم... همین... هر دختری به بکم تنهایی نیاز داره..
ميدونم كه خداهم هواتو داره
![]() اينجور روابط قبل ازدواج اصلا درست نيس زهرا
![]() ساعت20:04---20 مهر 1391
شاید نباید این جوری بهم میزدی.اگه ارومتر و منطقی تر حرف میزدین خیلی بهتر بود. برداشتی که الان کرد اصلا خوب نبود.
حالا که گذشته. سعی کن مادر و پدرت رو زیاد ناراحت نکنی. این مدت خیلی اتفاقا افتاده که مسلما نگرانشون میکنه. میدونم این حرفا که میزنم گفتنش با عمل کردنش صد پله فاصله ست. امیدوارم همچی به خیر بگذره. توکلت به خدا باشه. بهار
![]() ساعت18:53---20 مهر 1391
محكم باش و همه جيزو بهشون بكو.
خدا به همراهت... پاسخ:مگه میشه،آخه چطوری؟!!!!!!!!! ![]()
![]() |