درباره اتفاقات اخیر...
این من هستم!
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
نفس ما
آبجی تینا کوچولوی خودم
آبجی اسما
رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
دانلود نرم افزار های پرتابل
افکار یک ذهن مضطرب
ما دو نفر
تنبیه داداشم
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داناک می ترسه! و آدرس danak-tanha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 47
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 49
بازدید ماه : 71
بازدید کل : 40303
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 209
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
سمانه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : سمانه

 من همیشه عاشق نویسندگی بودم.تقریبا از 16 سالگیم وقت زیادی رو برای نوشتن می گذاشتم.توی دبستان و راهنمایی هم همیشه انشاهام معروف بود.تا حالا هم چندتا داستان کوتاه و یک داستان بلند نوشتم، الانم دارم روی یک رمان کار می کنم.

فکر دختری مثل داناک مدت های زیادی بود که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و تقریبا خواب و خوراک رو ازم گرفته بود.قصدم این بود که شروع کنم به نوشتن درباره داناک، حتی یه داستان کوتاه هم راجع بهش نوشتم اما نتونستم پایانی رو براش پیدا کنم.بعد یهو این فکر به ذهنم رسید که این ماجرا رو تو یه وبلاگ بنویسم تا شاید دیگران بتونن بهم کمک کنن.اولش می خواستم این ماجرا رو به عنوان یک داستان توی وبلاگ بنویسم اما بعد فکر کردم اگر دیگران فکر کنم این فقط یک داستانه اصلا بهش اهمیت ندن و بهش فکر نکن و بگن..مگه میشه همچین چیزی؟!!(چه فکر بدی کردم)

اما من همیشه با تمام وجود احساس می کردم که همچین دختری واقعا وجود داره و می خواستم دیگران هم همچین فکری بکنن.(چقدر خودخواه بودم)

وقتی که درباره داناک می نوشتم پابه پاش زندگی می کردم،پابه پاش گریه می کردم و پابه پاش شاد می شدم.

بعد از یه مدتی که از نوشتنم و ابراز احساسات شما گذشت عذاب وجدان بدی رو روی قلبم احساس کردم با اینکه می دونستم دارم دروغ می گم اما انگار یه نیروی عجیبی شاید محبت شما یا...نمی دونم باعث می شد دروغگوییم رو باور نکنم.

مدتی هم بود که کاربری با شناسه110همش بهم تذکر می داد و می گفت که کارم درست نیست،تا اینکه به خودم اومدم دیدم منی که از دروغ متنفرم دارم شب و روز به همه دروغ می گم و دیگه نتونستم با عذاب وجدانم کنار بیام و از طرفی دل کندن از شما دوستان برام سخت بود پس تصمیم گرفتم استخاره کنم.صبح چهارشنبه با قرآن استخاره کردم و بد اومد،شاید باورتون نشه ولی یه آیه در مورد دروغگویی اومد،این شد که یک لحظه هم معطل نکردم و اون پست آخر و گذاشتم.شاید برای همچین اشتباهی سنم زیاد باشه ولی آدم تو هر سنی ممکنه اشتباه کنه .به هر حال بازم می گم که متاسفم.از این به بعد راجع به زندگی و خاطرات خودم می نویسم.



نظرات شما عزیزان:

مهربونی
ساعت14:34---28 مهر 1391
سلام
بخشی از داستان داناک رو خوندم واقعا عالی بود.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: