|
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : سمانه
من همیشه عادت دارم وقتی یه خاطره ای رو تو دفتر خاطراتم می نویسم براش اسم می ذارم.اسم خاطره ای که امروز براتون می نویسم هست(تجربه نو) که خاطره ای از اول دبیرستانمه و اونو عینا از دفتر خاطراتم براتون می نویسم.درضمن من یه ضعف بزرگی که دارم اینه که بلد نیستم خاطره هارو به سبک خاطره بنویسم،یعنی هر طوری که می نویسم می بینم باز به سبک داستانی نوشتم.باید ببخشید.اینم بگم که این خاطره رو همون موقع ننوشتم،چند سال بعد تو دفترم نوشتم. به نام خدا این خاطره،یکی از خاطره های خوش سال اول دبیرستان است،اما به نظر من بهترینشه.بهتره از چهارشنبه شروع کنم یعنی یه روز قبل از اون اتفاق جالب.البته به نظر من!! اون روز ناظممون خانم کاظمی اومد سر کلاس و به بچه ها گفت که فردا قراره مارو ببرن اردو، البته اگه بشه اسمشو گذاشت اردو خانم کاظمی گفت که از زنگ اول تا پایان زنگ دوم یعنی ساعت 11:30بیرون مدرسه ایم و برای زنگ آخر که ریاضی داریم برمی گردیم. راستش هیچ علاقه ای به رفتن به اون مدرسه رو نداشتم چون می دونستم هر رشته ای برم دبیرستان کارو دانش نمی رم،پس تصمیم گرفتم نرم اردو.وقتی اومدم خونه با خودم فکر کردم که صبح تا ساعت 11 می خوابم و تا ساعت 11:30 تو مدرسه حاضر می شم.فکرم احمقانه بود چون صددرصد گیر می افتادم اما واقعا تصمیممو گرفته بودم.پنجشنبه هارو خیلی دوست داشتم و با خودم فکر کردم با این نقشه حتما بهترین پنجشنبه سال رو خواهم داشت مامان بابا اصلا مخالفت نکردن و طبق قرار منو ساعت 11 بیدار کردن.صبحانه خوردم ،کتاب و دفتر ریاضی مو تو کیفم گذاشتم و راهی مدرسه شدم.بعد از 10 دقیقه رسیدم مدرسه و یه راست رفتم تو دفتر چون باید برگه عبور می گرفتم که برم سر کلاس.تو دفتر مدیر،ناظم و مشاور مدرسه نشسته بودن.خانم کاظمی با دیدن من تعجب کرد خانم مدیر که از این حرف و لحن من داشت شاخ در می آورد با اخم گفت...یعنی چی خونه بودی؟مگه مدرسه قانون نداره؟گفتم..خوب من نمی خواستم برم اردو.گفت..باید یا با والدینت میومدی یا یه نامه می آوردی ولی نباید تک و تنها و خیلی راحت دیر میومدی.بعد خانم کاظمی گفت...اصلا تو رشته تحصیلیتو انتخاب کردی؟گفتم ..آره می خوام برم کامپیوتر.مدیر گفت...خوب این دبیرستان کارو دانش هم رشته کامپیوتر داشت می تونستی اطلاعات خوبی کسب کنی.با بی اعتنایی وای باورم نمی شد که اون حرفارو من زدم.خانم مدیر که از عصبانیت داشت منفجر می شد بعد از چند دقیقه مامان اومد و همون موقع هم زنگ تفریح خوردو بچه ها ریختن پایین.بعد مامان و ناظم که حرفاشونو زدن مامان منو صدا کرد و گفت بریم.منم با دوستام خداحافظی کردم و دنبال مامان از در مدرسه رفتم بیرون.مامان خیلی عصبانی بود مامان کنار یه ماشین وایساد دیدیم ماشین باباست.مامان سوار شدو با لحن عصبانی گفت...تو برو خونه ما می ریم خرید.بابا هم که لحن مامان و دید فهمید دسته گل به آب دادم و فقط اخم کرد تو راه برگشت به حرفای خودم،خانم ناظم،خانم مدیر فکر کردم.وقتی به حرفام فکر می کردم واقعا خجالت می کشیدم.من حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکردم،شاید اگه معذرت خواهی می کردم اوما هم منو می بخشیدن و می تونستم برم سر کلاس.یادمه اون روز یکی از پنجشنبه های اردیبهشت بود اما دقیقا یادم نیست کدومش.خلاصه اون روز، روز جالبی برام بود چون برای اولین بار بود که حس کردم یه کار جدید انجام دادم.تازه شانس آوردم که نمره انضباتم کم نشد اونم فکر کنم به خاطر اینکه شاگرد اول بودم.
نظرات شما عزیزان: اسما
![]() ساعت20:00---30 مهر 1391
پست جدید گذاشتم آبجی خانوم
![]() مریم
![]() ساعت19:03---30 مهر 1391
تنبیه نشدی
پاسخ:تنبیه نشدم که هیچی،مامان اینا که از خرید برگشتم برام یه گیم دستی که خیلی دوست داشتم هم خریده بودن.تشویقم شدم:دی.از خرید که برگشتن همه چیز یادشون رفته بود. اسما
![]() ساعت14:26---30 مهر 1391
منم 10 میام:-D
پاسخ:آخ جون خیلی خوبه.
جالب بود
اسما
![]() ساعت14:44---29 مهر 1391
قربونت بشم که انقدر ماهی ولی به این فکر افتادم از خاطره های دوران دوستیمون بنویسم;-)
پاسخ:خیلی خوبه.خیلی مشتاقم بشنوم. اسما
![]() ساعت14:38---29 مهر 1391
آقای همسر میخونه ناراحت میشه:-D
میترسم فکر کنه منت میذارم:-( پاسخ:باشه عزیزم.ببخشید از پیشنهادم.هر طور راحتی اسما
![]() ساعت14:24---29 مهر 1391
آره آبجی من اگه بخوام از فداکاری هام واسه عشقم بگم گریه ات می گیره
پاسخ:از بس ماهی خواهرم.تو وبت برامون تعریف کن البته فضولی نباشه ها.اگه خواستی. اسما
![]() ساعت14:22---29 مهر 1391
الان دیدم بود عزیزم
اسما
![]() ساعت14:12---29 مهر 1391
آره ولی ادامه ندادم دانشگاه سوره می خوندم امسال میخوام کنکور هنر بدم یا فیلمنامه یا بازیگری لیسانس بگیرم.البته. من لیسانس دارم الان تو یی رشته دیگه.2سال پیش هنر دادم اصفهان قبول شدم به خاطر عشقم نرفتم
پاسخ:آخی چقدر فداکاری آبجی.مطمینم که قبول می شی. اسما
![]() ساعت14:08---29 مهر 1391
باید تایید کنم آبجی
پاسخ:حالا فهمیدم.هر وقت آدرس سایتمو می نوشتم ثبت نمی شد.
آبجی کوچولو از اون بچه پرروها بودیا:-D مثل خودم درس خون ولی شیطون:-D راستی آبجی یادم رفت بگم منم داستان نویسی دوست دارم البته بیشتر از اون بازیگری رو.یه دوره هم فیلمنامه نویسی گذروندم
پاسخ:آره آبجی پررو بودم ولی بعضی اوقات نمی دونم چم می شد خیییییییییلیی پرو می شدم.واقعا دوره فیلمنامه نویسی گذروندید؟بابا پس شما حرفه ای هستید. باید بهم یاد بدید آبجی.راستی آبجی نمی دونم چرا دوباره نظرم ثبت نمی شه.تو هر پستی که نظر می ذارم نمیشه اخه چرااااااااااااااااااااااااا؟ ![]()
![]() |