|
دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 19:10 :: نويسنده : سمانه
امروز صبح می خواستم برم مدرسه که بابام گفت وایسا می رسونمت.خیلی تعجب کردم تو راه بهم گفت ..بعد از مدرسه به آرمین زنگ بزن ببین اگه برنامه ای نداره آماده باشه طرفای 9 میریم دنبالش.پرسیدم برای چی؟با هیجان گفت..آها این شد یه سوال خوب..یکی از رفقا دعوتمون کرده ویلاشون..به خاطر سالگرد ازدواجش.گفت هرکی رو خواستی با خودت بیار، منم که میدونم بدون آرمین بهت خوش نمی گذره،پس بهش زنگ بزن تو حیاط مدرسه یه کم گریه کردم و با دوستم زهرا حرف زدم،اما هنوزم که هنوزه نمیدونم چیکار کنم؟هنوزم به آرمین زنگ نزدم،یعنی قصد ندارم اصلا زنگ بزنم.بابا هم هنوز نیومده. شاید خودمو زدم به مریضی،شایدم چند تا قرص خوردم که واقعا حالم بد بشه نظرات شما عزیزان: امیر*مدیر وبلاگ
![]() ساعت14:28---4 مهر 1391
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() |