خدایا شکرت-ادامه دیشب
این من هستم!
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
نفس ما
آبجی تینا کوچولوی خودم
آبجی اسما
رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
دانلود نرم افزار های پرتابل
افکار یک ذهن مضطرب
ما دو نفر
تنبیه داداشم
ساعت رومیزی ایینه ای
رقص نور لیزری موزیک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داناک می ترسه! و آدرس danak-tanha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 63
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 65
بازدید ماه : 87
بازدید کل : 40319
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 209
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
سمانه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : سمانه

دیشب بابا ساعت هفت و نیم اومد.طرفای هشت بود که صدام زد.جواب ندادم،اومد تو اتاقم و وقتی دید آماده نیستم خیلی تعجب کردو با عصبانیت گفت..ساعتو دیدی؟...چرا حاضر نیستی؟..گفتم نمی یام..پرسید چرا؟..گفتم آرمین نمی یاد،منم نمی یام( آخرین لحظه تنها چیزی بود که به فکرم رسید.نمی دونم خدا منو برای این دروغام می بخشه یا نه)..گفت چرا نمی یاد..گفتم تولد یکی از هم دانشگاهیاشه نمی تونه بیاد..گفت عجب بد شانسی..حالا عیب نداره..اونجا آدمای دیگه هم هستن که نذارن بهت بد بگذره..پاشو زود حاضر شو...با التماس گفتم..بابا شما برین دیگه..باور کنید امشب اصلا حوصله...

نذاشت حرفمو تموم کنم،با تحکم گفت..داناک ساعت هشت و نیم پایینی.باشه؟یه چند وقته توخودتی..برای همین می گم باید بیای..یه مهمونی باحال کلا حالتو خوب می کنه..بعد با لبخند چشمکی زدو رفت بیرون.

تا هشت و ربع فقط گریه کردم چون احساس کردم دیگه راه فراری ندارم.اما یهو سرم گیج رفت و افتادم زمین،بعدم حالت تهوع بهم دست داد، نمی دونم چم شده بود.با هر زحمتی که بود درو دیوارو چسبیدم و خودم وبه دسشویی رسوندم.بدجوری حالم بد بود.

مامان حال بدمو که دید بابا رو صدا زد و وقتی دیدن که راس راسی حالم خوب نیست به دکتر عزیزی زنگ زدن(دکتر خانوادگیمونه).دکتر که اومد چند تا سوال ازم کرد که..چی خوردی؟..ازاین جور سوالا منم گفتم هیچی.

بعد شنیدم که به مامان بابا گفت که همش عصبیه.یه آرام بخش بهم دادو گفت که بخوابم.

بابا زنگ زد به ندا و گفت که بیاد پیشم و حدود ساعت یه ربع به ده رفتن مهمونی.وفتی که رفتن احساس آرامش و سبکی کردم و تخت خوابیدم.

خدایا شکرت که کمکم کردی. 



نظرات شما عزیزان:

امیر نیما
ساعت9:32---5 مهر 1391
وبلاگ جالبی داری همشو خوندم ممنون که سر زدی ...........
خدا بنده های خوبشو تنها نمیذاره ........اگه یه قدم به سمتش بری خدا تمام و کمال جبران میکنه .............


سیما
ساعت18:18---4 مهر 1391
سلام من آبجی داداش امیرم... اینا همون معجزه کوچولوهای زندگیه... دیدی خدا چطور هواتو داشت؟؟؟ دوستت دارم... وقتی به خدا نزدیک و نزدیک تر میشی یاد ما هم باش... مخصوصا یاد سامیار و مهدی کوچولو... حتما می شناسیشون... تو وب داداش امیرن... من و داداش امیر هرروز بهت سر میزنیم چون معتقدیم تو یه فرشته ای..
پاسخ:سلام ابجی سیما ممنون که به فکرمین.من همیشه به فکر شما و مهدی کوچولو و سامیارو رامتین و بقیه بچه ها هستم و خیلی دوستون دارم.خیلی خوبه که هستین.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: