آخر هفته بدجوری نگرانم می کنه،آخه مامان بابای من آخر هفته ها تو خونه بند نمی شن.یعنی حتما باید یه برنامه ای بچینن که حسابی بهشون خوش بگذره و این منو خیلی می ترسونه.مخصوصا با اتفاقی که پریشب افتادو دکتر بهشون گفت که عصبیم و همین داره کار دستم می ده.
آخه دیروز آرمین اومده بود خونمون.بعد از ظهرش مامانم گفت که آرمین قراره عصر بیاد ببینتت.حالم خیلی گرفته شد.پرسیدم چرا می خواد بیاد؟..مامانم گفت...یعنی باید دلیلی داشته باشه که بیاد..خوب شنیده دیشب حالت بد شده،می خواد بیاد دیدنت. خیلی عصبانی شدم..خیییییلی
.گفتم..شنیده؟..از کجا شنیده؟یا شمابهش گفتید یا بابا دیگه..علم غیب که نداره؟!!..بعد یهو هنگ کردم
...یادم افتاد که اگه مامان یا بابا باهاش حرف زده باشن حتما فهمیدن که زنگ نزدم...مامان گفت ..حالا چرا عصبانی می شی؟بابات فکر کرد چون دیشب آرمین بهت گفته نمی یام عصبی شدی و حالت بد شده ازش خواسته بیاد از دلت در بیاره...اینو که گفت فهمیدم آرمین فهمیده قرار بوده بهش زنگ بزنم ولی نزدم...اما به بابا چیزی نگفته...خواسته جلوی بابا ضایع نشم.
اونقدر از بابا عصبانیم که خدا می دونه
.
وقتی اومد،اول ازش تشکر کردم که به بابا نگفته بهش زنگ نزدم..خیلی ناراحت بود
..گفت داناک چطه؟ چرا اینجوری شدی؟گفتم هیچی..فقط حوصله نداشتم برم مهمونی گفتم دیگه چرا به تو زنگ بزنم..گفت منظورم دیشب نیست..چرا همش می گی حوصله ندارم؟!!..میگی افسردم؟..باشه..ولی آخه آدم افسرده اگه بشینه گوشه خونه که بدتر می شه. ها؟ منتظر جواب بود...ولی من لال شده بودم..فقط به زمین زل زده بودم..اصلا چیزی به ذهنم نمی رسید.بعد چند ثانیه سکوت انگار می خواست فضا رو عوض کنه با هیجان گفت
..اصلا ول کن این حرفارو..برای آخر هفته یه برنامه باحال چیدم..به عمو کامرانم(بابام) گفتم..قبول کرد..فکر کرد می خوام به خاطر پیچوندنت حسابی جبران کنم...نمی دونه تویی که 4ماهه داری منو می پیچونی
.
با نگرانی
پرسیدم چه برنامه ای؟گفت...قیافشو...یه جور می پرسه چه برنامه ای،انگار برنامه اعدامشه..بعدشم برنامه باشه واسه آخر هفته..میخوام سوپرایز شی.موقع رفتن هم گفت از هفته دیگه برمی گردی کلاس پیانو چون اگه نیای منم دیگه نمی رم
.
احساس خیلی بدی دارم.انگار قرار نیست هیچوقت طعم آرامش و بچشم.
خدایا....
نظرات شما عزیزان: